با ((اگرها)) شور و حال داشتم پاییز
تنها رو به بیرون...چشم بر کوه...
تا میدیدم برف بود و باران بود
تا میشنیدم آوای چک چک باران بود
و من با ((اگرها)) شور و حالی داشتم
اگر پاییز ما رنگ بهار گیرد
اگر بذر خنده بر لبش روید
اگر هیمه ئ آشتی در دلش شعلع ور گردد
اگر مرغ دلش هوای آشیان گیرد
اگر آن روزهای خوش باز آید
اگر به یاد آرد خنده را...اشک محبت را
اگر باز هم بادبادکهای رنگی آرزوهامان از یک نخ پیوند گیرند
دیگر اسمان نمیبارد
دستها با هم آشتی خواهند کرد
چشمان آرزو پرور
با هم همآغوش می گردند
و آسمان نور باران خواهد شد
بهار می آید
خنده می آید
سبزه می روید
امید و آرزوها باز می گردند
گلها از زندان گلخانه ها بیرون می آیند
تا فضا را پر کنند ازعطرها
از رنگها
چه خوبست (( دوست داشتنها))
یکی را بیشتر...بهتر
اینک سلام ای مهربان...
ای دوست...
                                 هما میرافشار



( پارازیت...شمسی خانم :مینااااااااااا الهی ور بپری ذلیل مرده با این عکسای بیناموسیت!!!!!
مینا:بابا شمسی خانم من چی کاره بیدم...این زرافه ها شرم و  حیا ندارن به من چه...
شمسی خانم: الهی سلاطون بگیری که اینقد چش سفیدی...!)