عشق... عاشق...سعادت...

شبی با آسمانی چنین شفاف,با بوی هزار عطر درآمیخته, با اینهمه آواز جیر جیرکها, پای دیوار ساوالان,چرا باید تن به خفتن سپرد؟ چرا باید که چشمها, راه حضور ستارگان , را بست؟
عاشق, شب را بخاطر شب بودنش دوست دارد, نه بخاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت, خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد, و به قتل عام تصویرها و اصوات موسیقیایی شبانه مشغول شد.
عاشق, خواب آلوده نیست, شیفته ئ بیداریست
عاشق , جدی است اما عبوس نیست....
عاشق,صدای نسیم شبانه را عبادت میکند _ تا ایاز.

                   *******************
هیچ چیز , همچون اراده به پرواز, پریدن را آسان نمیکند.
هیچ چیز همچون باور ساده لوحانه و صمیمانه ئ سعادت, سعادت را به محله ئ ما, به کوچه ئ ما , و به خانه ئ ما ارزانی نمی آورد.
سعادت, شاید چیزی نباشد الا همین اعتقاد مومنانه به سعادت.

             ************************
و نباید بگذاریم که عشق, همچون کبوتری سپید, بلند پرواز, نقطه یی در آسمان باشد.اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم_ از نان برشته ئ داغ, چای بهاره ئ خوش عطر,قوطی کبریت,دستگیره های گلدار و ماهی تازه _عشق , همان تخیلات باطل گذرا خواهد بود... مستقل از پوست, درد,  وام, کوچه ها و بچه ها: رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی, و ناگهان از جای پریدنی, و بطالت را احساس کردنی, از دست رفتنی تاسف بار... و یاد,(( یاد, که انسان را بیمار میکند.)); و خادم درمانده ئ گذشته ها, نه مسافر همیشه مسافر بودن.
پس,  آغاز نکنیم , ادامه بدهیم ...
       
                                                         نادر ابراهیمی