یک تصمیم...

یه چند وقتیه حسابی از خودم و دوستام غافل شدم...تا ۳ ماه پش که درس و دانشگاه و کار با هم قاطی شده بود و حسابی وقتم و می گرفت حالا هم که درسم تموم شده,کار وقتم و میگیره...کار + اینترنت...این دوتا دیگه وقتی برام نمیذارند که به خودم و علایقم برسم,کتاب بخونم,فیلم ببینم,برم خونه ئ دوستام...همه از دستم شاکی و ناراحتند,حق هم دارند;قبلا که بهشون زنگ میزدم یا میرفتم خونشون با روی باز ازم استقبال میکردند ولی حالا تا میگم الو میگند: کوفت!بی معرفت(پارازیت, من:)کجا بودی تا حالا؟(...)یه سراغی ازمون نمیگیری!اصلا نمیگی زنده ایم یا مرده...خیلی بی معرفتی ...خیلی!!! قدیما چند روز درمیون یه زنگی میزدی یه حالی می پرسیدی,ولی حالا اصلا یادته بار اخری که اومدی پیشمون کی بوده؟(...)
و من همینجور ساکت و خجول و شرمنده میمونم;چی بگم؟حق دارند. ولی: خوب من نمیرسم زنگ بزنم ,شما ها چرا یه حالی ازم نمی پرسید؟چرا یه طرفه میرید قاضی؟
ـ چون هیچ وقت نیستی!وقتی هم که  هستی تلفنت ماشالا از تلفن سفارتخونه هم بیشتر اشغالی دارهعملا ارتباط با تو یه طرفست...!
(پارازیت...پر رو ... وقتی میبینی حق با اوناست دیگه برا چی دوباره  جواب میدی که بیشتر خیط بشی؟)
این که نشدراست میگن خوب...وقتی حتی خودم از خودم ناراضی ام و گله دارم ,میخوام بقیه ازم ناراضی نباشند!من مال خودم تنها نیستمهمه ئ اونایی که دوستشون دارم و دوستم دارند ,حق و سهمی از من دارند...مال اونا هم هستم...چندین سال روی من بعنوان یه دوست سرمایه گذاری کردند همونطور که من این کار و کردم...حالا که وقت سود و درو محصوله درست نیست بجای منفعت ضرر بدهند...نه...نمیذارم منم اونا رو راحت بدست نیاوردم که راحت از دستشون بدم... یادم نیست بار آخری که به مریم زنگ زدم کی بودهاز نیلوفر هیچ خبری ندارم...سهیلا بچه دار هم شد من هنوز نرفتم دیدنش...پریسا داره ازدواج میکنه و من باز ازش بیخبرم...مهشاد مدتیه یه خورده پکر و ناراحته,نرسیدم حالش و بپرسم...آرزو رفت اهواز نرفتم ببینمش...لیلا بار آخری که صحبت کردم باهاش دنبال کار میگشت...دلم برا سمیرا یه ذره شده...با تکتم هم عید صحبت کردم دیگه همونه...چقدر من بدم.... اینجوری نمیشه...یه فکری باید به حال خودم بکنم...
ـ اولین کار اینه که تا مدتی اینترنت و تعطیلش کنی!نمیمیری که...یه چند وقتی و به خودت و دوستات اختصاص بده...
ـ خوب خودمم که همینو دارم میگم پورفسور! 
از امروز بجای احوال پرسی از دوستای ندیده و نتیم,حال دوستای قدیمیم و میپرسم...مطمئنم اگه اصلا با نت خداحافظی هم بکنم برا کسی مهم نیست...تو نت کسی دلش برام تنگ نمیشه ... کسی براش مهم یست بود و نبودم اما خارج نت... چرا...دوستام دوستم دارند... اگه نباشم دلشون برام تنگ میشه...اگه مریض بشم نگران سلامتیم میشند... پس باید یه مدت  به خودم وقت بدم...باید یه کارایی بکنم که دل دوستام و بدست بیارم...هم خودم به این نیاز دارم هم اونا...میدونم پریسا و سهیلا که  عادت دارند فقط با من درد و دل کنند الان کلی حرف تو دلشون قلنبه شده...وای خدا...۲ دفعه من چقد بدم...چقدر خود خواهم...چطور نتونستم اینهمه مدت یه وقت کوچیک جور کنم و حالشونو بپرسم...ولی جبران میکنم... دیگه اینجور نمیشه!
و حالا...قراره برای یه مدتی نمیدونم تا کی,از تو دوست ناشناس و ندیدم خداحافظی کنم... ازت ممنونم که تو این مدت منو حرفای دلم و تحمل کردی.. مرسی که تنهام نذاشتی و با حضور سبزت  نذاشتی چراغ این خونه ئ دل خاموش بشه...از لطف و محبتی که بمن داشتی و با حرفای خوب و دلگرم کنندت دلگرمم میکردی,ممنونم...دلم برا همتون تنگ میشه... برا محمد عزیز و مهربون ...محمد جان بخاطر همه کمکات ممنونم ... این خونه اگه زیبا شده تو درستش کردی... ممنونم ازت...برا دنیای عزیز و مهربونم...داداش بهزاد گلم...ناز پری جیزگول و خوشگلم... علی آقا سافت عزیز ... ایمان عزیز و داستانای زیباش...شراره ئ گلم...سپیده ئ نازنین... طناز مهربون...وای رز نقره ای خوب و مهربون و قشنگم...برا مسعود عزیز و شعرای زیباش... سینای مهربون و طرفدار رباعیات مولانا... برای نفیس بانوی اردیبهشتم... محمود آقا ی عزیز و داستانهای قشنگی که خلاصه میکنه... سارا جونم دلم برا تو هم یه ذره میشه میدونم... ققنوس عزیز و مهربون ... علی اقا فردین با معرفت... پریای گلم با حرفای خوشگلش... برا بهروز وثوق عزیز و عشقای الکیش...برا دی جی سلطان عزیز... برا دادش.. آبجی... دوست جون وووووووووو از همه بیشتر دلم برای جوجوم تنگ میشه... و بقیه دوستانی که به من لطف و محبت داشتند... همتون و دوست دارم ...خیلی.....از خدا میخوام نگه دار همگی باشه...الهی که همیشه شاد و پیروز باشید...
(پارازیت...زیاد دلت و صابون نزن که ۱۰۰٪ از شرم خلاص شدی... بازم میام و سرت و درد میارم منتها دیگه مثل قبل هر روز نمیام... دیر به دیر میام...)
و در آخر اینم چند تا بوس بوس جوجویی که به جوجو جان قول آموزشش و داده بودم...فقط خدا کنه شمسی خانم نبینه...



شمسی خانم: اینا چرا گره خوردن به هم؟







جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ........مینا..........
ـ اه شمسی خانم چی شد؟
ـ اته پته اته پته تپه توپو...پوففففففف
ـ  اوا شمسی خانم چرا غش کردید...
ـ الهی ور بپری... الهی باباغوری بگیری... الهی خروسک بگیری... همینا رو نشون بچه های مردم دادی که این اقدس ورپریده رو هم  پر رو کردی رفته با پسر مش غضنفر  دوست شده...اته پته تپه توپو...
ـ اه باز که غش کردید...( پارازیت... اصلانوش جونت خوب کردم... بسکه فوضولی..در خونه رو بسته بودم ... میخواستی نیایی ببینی.. )