من همونم چه...

دیروز بعد از مدتها با مامانم رفتیم بیرون,خیلی خوب بود,توی راه مامان یاد گذشته ها افتاده بود و از خاطرات جوونیش برام تعریف میکرد:
زمون ما,دختری اگه برادر بزرگ داشت مخصوصا اگه چند تا برادر بزرگ داشت,پسرای محل جرات نمیکردند به اون دختر متلکی بگند یا حرفی بزنند چون اگه چیزی میگفتند دختره به برادراش میگفت و برادرا هم حسابی خدمت اون پسر میرسیدند,من که برادر بزرگ نداشتم ولی چون با عموم اینا همسایه بودیم,پسر عموهام خیلی هوام و داشتند و خلاصه کسی تو محل  جرات نداشت به من نگاه چپ بکنه,یادش بخیر یک دوستی داشتم به اسم شهناز,که همیشه با اون میرفتم مدرسه و بر میگشتم خونه,شهناز هم 2 تا برادر بزرگ داشت,خلاصه به شهناز هم کسی جرات نمیکرد متلک بگه یا اینکه براش مزاحمتی ایجاد کنه,خلاصه همیشه بدون درد سر میرفتیم مدرسه و بر میگشتیم.تا اینکه یه روز یکی از همکلاسیامون که اتفاقا همسایمون هم بود,اومد پیشمون و ازمون خواست که  اونم هر روز مسیر مدرسه تا خونه رو با ما بیاد و برگرده,ما هم قبول کردیم,اسم این دوستم اکرم بود,اکرم و خواهر کوچیکترش با مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی میکردند ,پدر و مادرش و تو یه حادثه از دست داده بود,خلاصه کسی و نداشت که تو محل ازش حمایت کنه,هیچی,اکرم هر روز با ما میومد مدرسه و بر میگشت خونه,ولی چند روز بعد از اینکه اکرم باها مون هم مسیر شد ما دیدیم یه پسره دنبالمون میکنه,ظاهرش خیلی ناجور و مثل عمله ها بود,شلوار گل و گشاد و سر و وضع ژولی پولی و خلاصه بد ظاهر  بود,بعدش خیلی هم بد جور تعقیبمون میکرد,بفاصله ده قدم دنبالمون میومد,اوا هر جا میرفتیم اونم میومد,دو سه روز اول برو خودمون نیاوردیم ولی بعدش دیدیم این پسره داره پاک آبرومون ومیبره ,اگه پسر عموهای من یا برادرای شهناز میفهمیدن هم خدمت اون پسره رو میرسیدن هم خدمت ما رو,تا اینکه یه  روز خود پسره اومد جلو:
_سلام.
جوابشو ندادیم و به راهمون ادامه دادیم...از رو نرفت...دوباره راهمونو سد کرد:
_سلام چردما!!!
سلام کردی که کردی,پر رو!برو دنبال کارت!چی میخوای از جون ما هی می افتی دنبالمون آبرومونو داری میبری با این کارات
_من باشما چی کار دارم؟من با این اچرم (اکرم)کار دارم
_تو غلط کردی با من کار داری...بابا چی میخوای از جونم ,ببین اینا دیگه مثل بی کس نیستنا,چند تا داداش دارن هر کدومشونم 6 تای تو هیکل دارند ,ببینند دنبال خواهرشون راه افتادی زنده زنده پوستت و میکنند
_ببین اچرم ,من با اینا چی کار دارم,من با تو کار دارم,تو یا باید با من دوست بجیری یا من میرم به آگات میجم چه این اچرم میره تو خرابه ها با پسرا بوس بوس میکنه...
_برو گمشو!!!دیوونه...اگه بخوام بوس بوس کنم خوب میرم تو پارک چرا تو خرابه...
_حالا هر چی...تو اصلا میدونی من چیم؟
_نخیر نمیدونم...جنابعالی چی(کی)هستی؟
_ها...همین دیجه,نمیدونی...بابا من همونم چه پسر عموم تو فیلما هارتیسته(آرتیست...)
_منم همونم که برادرای دوستم با 6 تا گردن کلفت دارن  میان سمتت که یه سر بفرستنت اون دنیا...
نیگا کردیم دیدیم برادرای شهناز با دوستاشون عصبانی دارند میان سمت ما ...پسره تا دید هوا پسه...2 پا داشت 2 تا دیگه هم قرض گرفت د در رو...
***************************
همینجور که مامان اینا رو تعریف میکرد خنده کنون از جلو سینما فلسطین رد شدیم که دیدم اوه اوه دیشدین دیشدینه...فیلم مارمولک و داره...
_به جون مامان اگه من از اینجا یه قدم اونورتر بیام...
_مینا کار داریم مادر دیرمون میشه...
ولی ته دلش خودشم بدش نمیاد فیلم و ببینه...
_یعنی میترسم کارا بمونه...
_نترسید نمیمونه...بعد از فیلم میریم دنبال کارا...
و جات خالی رفتیم سینما...مدتها بود اینقدر نخندیده  بودم..اگه وقت کردی حتما برو ببینش فیلم قشنگیه...هر چند نصف متلکای فیلم و از بس ملت خندیدند نذاشتن کامل بفهمم که چیه...خلاصه عزیز برادر...نه ببخشید عزیز خواهر...حتما حتما یه 2 ساعت وقت آزاد جور کن برا خودت و برو فیلم وببین و لذتش و ببر...(پارازیت...یادم باشه صورتحساب تبلیغ فیلم و برا تهیه کنندش بفرستم...

  

پارازیت...نقل قول از شمسی خانم مادر اقدس اینا:الله . اکبر...چقد عکسای بی ناموسی تو نت زیاد شده...نگا تورو خدا...دوره آخر زمونه...اون از شترا ....اینم از گاوا...آخه آدم دردشو به کی بگه...