بنویس...

بنویس!
_چیزی به ذهنم نمیرسه...
_عیب نداره ...تو شروع کن به نوشتن خودش میاد...
_بابا میگم چیزی به ذهنم نمیرسه...
_خوب باشه...همینو بنویس!!!
_چی بنویسم آخه؟!بنویسم اونقدر خنگ شدم که حتی نمیتونم چند تا جمله ئ ساده بنویسم؟...بنویسم از بس تو این چند وقته حس و حالتهای عجیب غریب بهم دست داده که همینجور حیرون موندم؟که خودمم نمیدونم خوشحالم یا ناراحت؟بنویسم مثل افراد جادو شده یه لحظه حالم خوبه یه لحظه بد؟یه لحظه بلند میشم میرقصم یه لحظه میزنم زیر گریه(حالا گریه نکن کی گریه کن)...بنویسم چند وقته حال و حوصله هیچ کاری و ندارم...بنویسم مدتیه از خودم و کارای احمقانه ایی که انجام دادم حسابی کفری و عصبانیم؟...بنویسم از دست فوضولی و دخالت این و اون تو زندگیم خسته شدم؟بنویسم دلم یه هوای تازه میخواد؟بنویسم دارم یه فکرا و تصمیمات جدی برا خودم و زندگیم میگیرم؟...بنویسم تا چند وقت دیگه چشم حسودا از حسادت میترکه و چشم دوستا از تعجب گرد میشه؟...بنویسم دیگه از تصمیماتی که برا خودم میگیرم به هیچ کی نمیگم؟...بنویسم از گربه رقصونیی که تو کارام میکنن خسته شدم؟...بنویسم بهمین زودی یه نفر خیلی پشیمون میشه؟...آره؟...اینارو بنویسم؟
با لبخند خفیفی که رو لباش نقش بسته نگام میکنه...
_چیه؟به چی میخندی؟
من تو آیینه لبخندش عمیقتر میشه...
_دیدی بهت گفتم شروع به نوشتن کنی حرفا هم پشت سر هم می آیند...آب نمیبینی شنا کنی و گر نه شنا گر خوبی هستی...خوبه حالا حرفت نمیومد...یه نگاه به پشت سرت بنداز ببین چقدر حرف تو دلت قلنبه شده بوده و خودت خبر نداشتی...دیدی حالا...پس وقتی بهت میگم بنویس...بنویس!!!!
بنویس بر یاس کبود...بنویس بر باور دور
بنویس از من...بنویس
 بنویس عاشق یکی بود
بنویس...بنویس...بنویس
آه...قصه بگو...از این عاشق دور
تو از این تنهای صبور
بی تو شکست...چو جام بلور
بنویس  بر یاس سپید
بنویس  از عشق و امید
بنویس دیوانه ئ تو
به خود از عشق تو رسید
بنویس...بنویس...بنویس
تو...موج غرور..این دل...سنگ صبور
بنویس از آنکه چو اشک...از دیده چکید...به گونه دوید
بنویس دنیای منی...همه ئ رویای منی
منم و بیتابی موج...تو هنوز دریای منی....
بنویس...بنویس...بنویس
غریبونه شکستم...من اینجا تک و تنها
دلخسته ترینم...در این گوشه ئ دنیا
ای بی خبر از عشق...نداری خبر از من
روزی تو می آیی...نمانده اثر از من...
 بنویس...بنویس...بنویس