سلام...

 

صبح که بیدار شدم...یکدفعه ذوق و شوق عجیبی دلم را پر کرد.اولش تعجب کردم که چرا باز دلم خودش برا خودش خوشحالی میکنه؟

(راستش از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من مکافاتی دارم با این دلم.یک روز چنان شاد و خوشحال است که نا خوداگّاه منم با خودش خوشحال میکنه.و خوب منم که خوشحال بشوم... بعضی وقتها دچار جو گرفتگی میشوم و کارای عجیب غریب زیاد میکنم.اون وقت اونایی که دوروبرم هستند یکذره در عقل و درایت من شک میکنن از چشماشون و گاهی وقتها از چملات محبت امیزشون میفهمم که میگویند:

دختر از سن و سالت خجالت بکش این کارا چیه می کنی؟ اب چرا میریزی رو سر بچه! میوه منو کجا میبری بگیر بشین چقد نینای نای میکنی؟(البته اونا نینای نای نمیگند یک چیر دیگه میگند که بهتره نگم چی میگند)

خلاصه کاری می کنند که اخر سر بین من و دلم دعوا و بزن بزن بشه...من دعواش بکنم که چته باز خل شدی؟!!!تو یک ذره ابرو حیثیت برا من نگذاشتی با این خل بازیات!اونم جوابم و بده که :من برا خودم شادی می کنم تو چرا عقلتو دادی دست من؟مگه مجبوری ادا منو در بیاری؟!(اینم جوابش!!!)

روزایی هم که اروم میشه همونجوری میشه که دیشب برات تعریف کردم)

خلاصه پیش خودم گفتم خدا بخیر کنه باز این بزن بکوب راه انداخته...ولی هوشیار که شدم فهمیدم چرا خوشحال است...با ذوق وشوق نشستم جلو کامپیوترو...

پیغامت را خواندم دوست خوبم...ممنونم که با جملات ساده و دلنشینت حمایت و خوشحالم کردی...امیدوارم روز تعطیل قشنگی را سپری کنی..