ترسم...

ترسم تو را عاشق شوم...از حال خود غافل شوم

ترسم که عقلم در بری...مجنون و بی حاصل شوم

ترسم که اسم شب شوی...ورد زبان من شوی

ترسم که درهر  نیمه شب...فکروخیال من شوی

ترسم طنین خنده ات...اید که بی تابم کند

وحشی صفت مرغ دلم ...در بر کشد رامم کند

هوشم برد مستم کند...یک لحظه ارامم کند

ترسم کلام دلنشین ....کاید ز تو خوابم کند

جنگ و نبرد زندگی...باز اید ازارم کند

در هم بپیچد پیکرم...بادم برد خاکم کند

من بنده طاهر نیم در عاشقی قاهر نیم

روحم بدنبال تو بود...من در پی ظاهر نیم

خواهم که در اوج هوس...در خلوتی یادم کنی

باده زنی خوابت برد...از ذهن خود پاکم کنی...
اثر زیبا شیرازی

 

هفت ستاره...

خواب دیدم تو اسمون پیدا شدی

رنگ مهتاب توی خواب ما شدی

بی هوا مثل شهاب تو اسمون

برق چشمهات زده و رسدا شدی

هفت ستاره قرض دادم به اسمون

تا برام از تو بیارن یه نشون

نا امیدم از زمین و بعد از این

بستم امید دلم به اسمون

یه ستاره واسه بختم که پی عشق تو رفتم

یه ستاره واسه دل...که تو بردی شده مشکل

یه ستاره واسه اشتی...دگه برگرد...منو کشتی...

یه ستاره واسه خنده ...نرخ شادی مگه چنده؟

یه ستاره پر بوسه که دلم بی تو نپوسه...

یه ستاره پر امید...واسه هر کس که تو رو دید

یه ستاره پر رویا که قشنگه با تو دنیا...

من همه داروندارم پیش تو ارزونیه...

تو کدوم مرام و مذهب عشق به این گرونیه؟!

هفت ستاره دلم تو اسمون ...گروی یه عشق اسمونیه

ماه خبر اورده از اون بالاها ...هفت شبانه روزه که مهمونیه

اسمونم شده عاشق تو...به خیالش به همین اسونیه...

نکن از خوب منو بیدار تا به وقت خوش دیدار

تو کوچه باغهای شمرون زیر سایه سپیدار...
اثر زیبا شیرازی

سلام...

 

نمی دونم تا حالا شده به حرفا ومثلهایی که قدیمیها می زدند خوب فکر کنی؟منکه خیلی وقتها به این فکر می افتم که هر کی این حرفا را زده و بین مردم رواج داده عجب ادم نابغه ای بوده...بعنوان مثال یک جمله ای هست که می گویند از هر چی بدت بیاد سرت میاد!!!(اصلا ما ایرانیا نسل اندر نسل منفی نگر بودیم و هستیم...اخه یکی نیست به این فرد بگه خوب مرد حسابی...تو که حرف حسات زدی خوب مثبتشو می گفتی!!!مثلا چی میشد بگی از هرچی خوشت بیاد سرت میاد؟ترسیدی اینو بگی دیگه همه چیزای خوب مال مردم میشه!!!)این جمله برا من خیلی مصداق پیدا کرده...مخصوصا این اواخر که خورشید خانم قهر کرده رفته خونه باباش.من مصیبتی دارم با این هوا و اسمون و باران...چه ربطی داره؟میگم برات.ببین صبح که از خواب بیدار میشم...هوا فقط ابری و گرفتست...ولی از اونجایی که من از هوای بارونی و مخصوصا راه رفتن زیر بارون بیزارم...تا چشمم میافته به اسمون میگم...می دونم حالا نمیباری نمیباری...درست وقتی من پام و از در میگذارم بیرون داغ دلت تازه میشه...میدونم دیگه...کارته!!!

و همونم میشه...از اون لحظه ای که من پام را از در خانه بیرون میگذارم بارون میباره میباره میباره تا اون لحظه ای که بمقصد می رسم!!!بمقصد که رسیدم خیالش که راحت شد منو خیس اب کرده...گریش بند میاد...!!!بعدش نمیباره نمیباره نمیباره تا.....وقتیکه مثلا بعد از 4 ساعت من نگونبخت قصد برگشت به منزل را دارم...با اجازتون تا دوباره به خونه برسم یک دور ابکشی کامل میشم بعدش همچین شسته رفته و تروتمیز وارد منزل میشم.مثل امروز که بازم اسمون با من شوخیش گرفته بود...جاتون خالی انقده دالی موشه باهاش بازی کردم..که نگو...هی اومدم پشت پنجره اونم تا منو دید هی بارید...بعدش سرش و گول مالیدم و نرفتم بیرون.اونم بند اومد.بعدش یواشکی از خونه رفتم بیرون...اونم تا چشمش بمن افتاد...دق دلی این چند سالی و که نباریده بود در عرض ده دقیقه سر من بد بخت خالی کرد..(من چی کاره بیدم اخه!!!).خلاصه اینکه بنده از این لحظه به بعدتصمیم جدی جدی گرفتم که دیگه به این ضربالمثل فکر نکنم...اگر فکر من اونقدر قدرت داره که تمام افکار منفی من را به واقعیت تبدیل کنه...چرا ازش در راه مثبت استفاده نکنم؟!

از این به بعد بجای این جمله غلط بخودم میگم...من از هرچی خوشم بیاد سرم میاد....!!!

تو هم از من میشنوی یکبار امتحان کن...اصلا با هم شروع میکنیم...هر کی زودتر به نتیجه رسید اون یکی را از موفقیتش با خبر میکند...قبول؟؟؟

انجا که تویی...

انجا که تویی غم نبود...رنج و بلا هم...

مستی نبود دل نبود ...شورو نوا هم

اینجا که منم حسرت از اندوه فزونست...

خود دانی و من دانم و این خلق خدا هم...

انجا که تویی یکدل دیوانه نبینی

تا گرید و گریاند از ان گریه تو را هم

اینجا که منم عشق بسر حد کمالست

صبرست و سلوکست و سکوتست و رضا هم

انجاکه تویی باغی اگر هست ندارد

مرغی چو من اشفته و افسانه سرا هم

اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع

غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم

انجا که تویی جمله سر شورونشاطند

شهزاده و شه...باده بدستندو...گدا هم

اینجا که منم بسکه دو رویی و دو رنگیست

گریند به بددختی خود اهل ریا هم...
اثر معینی کرمانشاهی

ز یادم نمیروی...

ای دل ز من بریده ز یادم نمی روی...

وی پا ز من کشیده ز یادم نمی روی...

ای رفته از برابر چشمم بکوی غیر

اشکم بدیده ...دیده...ز یادم نمی روی

ای ساده دل کبوتر از باز بی خبر

وز دست من پریده...ز یادم نمی روی

ان چشم را بر روی چه کس باز می کنی؟

ای اهوی رمیده...ز یادم نمی روی...

در سایه کدام نهالی روم بخواب؟

ای نخل بر رسیده...ز یادم نمی روی...

دانم که امشبم به سحرگه نمی رسد...

ای جلوه سپیده...ز یادم نمی روی...

تا خواند این غزل ز من ان سرو ناز گفت...

ای بید قد خمیده...ز یادم نمی روی...
اثر معینی کرمانشاهی

من این بی دست و پا را میشناسم...

من ان دیر اشنا را میشناسم

من ان شیرین ادا را میشناسم

بزور و زر نگردد رام هر کس

من ان بی اعتنا را میشناسم

غم عشقست و باید گریه ها کرد

من این درد و دوا را میشناسم

محبت بین ما کار خدا بود

از اینجا من خدا را میشناسم

ز مهر او بمن صد رشک دارید!

من ای مردم شما را میشناسم...

دل ما را بتاری مو توان بست...

من این بی دست و پا را میشناسم

در سکوت عارفانه اشک چشمانم ببین
در دیار عاشقانه زلف افشانم ببین
 در صدای بی ترانه نغمه سوزان من
در فضای بیکرانه ناله از جانم ببین
در شکوه جاودانه شکوه های جانگداز
در سکوت هر شبانه سوز پنهانم ببین
گریه های بی بهانه از دل شیدای من
در بهار پر جوانه چشم گریانم   ببین
نغمه های عاشقانه در شب تنهاییم
در نوای شاعرانه اه سوزانم ببین
اثر شهین طاهری

من به دل نقش نگاهش می کشم
در خیالم روی ماهش می کشم
در تماشای سپهر نور بار
برق چشمان سیاهش می کشم


رنگ لاله ...شرم رویش می کشم
عاشقانه رقص مویش می کشم
مستی باد صبا از عطر عشق
جاودانه عطر و بویش می کشم
اثر شهین طاهری

سلام...

باز شد دیدگان من از خواب        به به از افتاب عالم تاب

کو افتاب؟الان یک هفته است که افتاب وندیدم.انقدر دلم براش تنگ شده که نگومیدونی راست می گویند  که ادم تا چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیدوندکی فکرش را میکرد منی که همیشه از افتاب و گرما فراری ام.یکروز دلم برا افتاب تنگ بشود؟ولی شده...راستش من اصلا فکرش را نمی کردم  که زندگیم با افتاب روال عادی خودش وطی می کند...از اون روزی که خورشید خانم رفته مرخصی.زندگی من غیر عادی شده!!!به جان خودم!هرچی اتفاق عجیب غریبه برا من افتاده.اتفاقاتی که قبلا اصلا فکرشونو هم نمی کردم که ممکن است برای من رخ بدهند.البته همشون بد نبودند...چندتایی هم اتفاق خوب (ولی در عین حال عجیب)رخدادند برام.نمونش همین وب بلاگی که میبینیش.تا چند روز پیش حتی فکرشم به مخیلم خطور نمی کرد که منم میتوانم وب بلاگ داشته باشم.ولی حالا یکی دارم(البته خدا بهت رحم کنه ...حالا بهت میگم چرا...)قبلا فقط دوست داشتم برم و مطالب دیگران و بخوانم ولی حالا دوست دارم  منم حرف بزنم...منم ابراز وجود کنم(یک چیز میگم پیش خودمون بمونه...از دیشب تا حالا انقده خجالت کشیدم که نگو...وب بلاگ و که ساختم فکر کردم میشه هر مطلب خوبی را که دیدم اینجا بنویسم...بعدش مثل این ندید بدیدا از پنجشنبه تا حالا خودم و کشتم از بس شعر نوشتمتا یک مطلب خوب پیدا می کردم تققی(ببخشید تشدید نمیدونم کجاست) مینوشتمش((واسه این گفتم خدا بهت رحم  کنه)) ولی وقتی رفتم سراغ وب بلاگهای دیگه.دیدم اّوخ!!!همه روزی فقط یک مطلب بعضیا هم که دیگه یکی دوروزی یک مطلب مینویسند...اون وقت من........دو روزه بلاگ زدم...هوار تا شعر نوشتم...(((شعرای خودم نیست ها...)))وای مردم از خجالت....جان من اگه تو هم به این نتیجه رسیدی ...بروی خودت نیاریا..هیچی بهم نگو...خودم میدونمولی به جان اون استادم که سایم و با تیر میزنه دیگه هر روز هوار تا مطلب نمینویسم...قول میدهم.)خلاصه که دلم برا افتاب خانم حسابی تنگ شده...اگه کسی E_mail یا خط مستقیم افتاب و داره بده به من که شخصا ازشون بخاطر غرولندهای سابقم عذرخواهی کنم بلکه دلشون برحم بیاد و دوباره قدوم مبارکشون را به اسمان شهر تهران بگذارند.!!!وگرنه اگر یک هفته دیگه هم بخواد نیاد.....خدا خودش بمن رحم کنه...

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من...
دل من داند و من دانم  و داند دل من....