....

میروم پشت پنجره ...بیرون و نگاه میکنم...داره برف میاد...خوب نگاش میکنم...ممکن است بعد از امروز دفعه دیگری که دوباره ریزش برف و میبینم سال دیگه باشه ممکن هم هست که اصلا باراخری باشه که ریزش برفی و میبینم...پس خوب چشام و باز میکنم و با تمام وجود این منظره ئ زیبا رونگاه میکنم و تصویرش و بخاطر میسپارم...همیشه وقتی زمستون روزای پایانیش وطی میکنه...من هنوز فصل تموم نشده شدید دلم براش تگ میشه...رای هوای سرد(و برای من مطبوع)آسمون ابری...برفای سفید و نرمی که آروم آروم فرو میریزند...واقعا زمستون زیباترین فصل خداست...البته به چشم من...فصلای دیگه هم زیبا هستند ولی برا من هیچ کدوم مثل زمستون نمیشند...بهار با اونهمه زیبایی و قشنگیش یک عیب بزرگ داره...بیخود و بیجهت هی آدم و میبره تو عالم هپروت...پاک آدم و از کاروزندگی میندازه...تابستون هم  فصل زیبایی است ولی گرمای طاقت فرساش مهلت دیدن مناظر زیبا و اصلا فکر کردن به زیبایی این فصل و به آدم نمیده...پاییز و که دیگه نگو...از همون بدو ورود غم و دل گیری و با خودش ارمغان میاره...ریزش برگا...خلوت شدن کوچه ها...شبای بلند و تاریک و دلگیر...باز شدن مدارس...همین باز شدن مدارس تنهایی خودش برادلگیری کافیه...ایش که چقدر مدرسه رفتن بعد از سه ماه تعطیلی وخوش گذرونی سخته...ولی زمستون...قشنگه...اول از همه با زیباترین و بلندترین و قشنگترین  شب سال شروع میشه...شب یلدا...هیچ کی تو این شب تنها نیست...همه خوشحالند...چند روز بعدشم  سال نو میلادی شروع میشه...چند روزی هم  برنامه های تلویزیون خودمون که نه...ماهواره شاد و قشنگه...آهنگای نیناش ناش...فیلمای قشنگ....خوب ماهی که با اینهمه چیزای قشنگ شروع میشه معلوم است که به زیبایی هم تموم میشه...خونه کونی...تمیز شدن خونه...خرید...ددر...هیجان رسیدن سال نو و 2 هفته تعطیلی و استراحت...یه نفس عمیق میکشم...هی.....دوباره آسمون ونگاه میکنم...سوز سردی که از لای پنجره میاد یک لحظه باعث میشه تا مغز استخونم تیر بکشه از سرما....یه دفعه چقدر هوس یه فنجون شیر نسکافه داغ کردم...ولی قبل از اینکه برم...بازم 2 تا امانتی از طرف مولانا پیش منه که مال تو است....
ای نور دل و دیده و جانم...چونی؟
و ای آرزوی هر دو جهانم ...چونی؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی....

            ****************
در دل نگذارمت که افگار شوی...
در دیده ندارمت که بس خار شوی...
در جان کنمت جای...نه در دیده و دل
تا در نفس بازپسین...یار شوی...