خوب طبق معمول چشم  بهمزدی 13روز گذشت...امروز روز سیزدهم است...خیلیا میرن ددر...اگه یه جای خلوت و باصفا پیدا کنند(که من شک دارم براحتی پیدا بشه)میشینند آش وجوجه کباب و آجیل و قاقالیلی میخورند...بعضیا هم در حالیکه با خونواده رفتند بیرون و باید آش و کباب و قاقالیلی بخورند...بجاش میشنند غصه میخورند...طبیعت به اون قشنگی و نمیبینند و در عوض هی میرن تو لاک خودشون...دخترا سبزه گره می زنند بلکه بختشون باز بشه...(پارازیت...البته بنده به این جمله اعتراض دارم...اسم دخترا بد در رفته...اگه قراره فقط دخترا گره بزنند پس چرا پسرا هم گره میزنند...حالا پسرا که خوبه ...زن و مردای ازدواج کرده هم سبزه گره میزنند ...که جا داره من همین جا از برادران وخواهران منکرات بخوام که شدیدا مواظب این عمل خانما و اقایون باشند و به محض دیدن این کار بی ناموسی باهاشون بر خورد جدی کنند و  از تبلیغ بدآموزی در سطح اجتماع بشدت جلو گیری کنند....یعنه چی چه معنی داره!...ولی بمبم جان سبزه گره زدن برا گشایش کار است نه باز شدن بخت دخترا!!!البته منکه خیالم راحته...دادش بهزادم قراره برام یه جنگل و گره بزنه...)خیلیا هم بر عکس بقیه  اصلا جایی نمیرند و خونه میمونند...خوب قرار نیست همه مثل هم باشند و یه جور فکر کنند....خلاصه روز 13 برخلاف اسمش که میگند نحس است و من هیچ وقت نفهمیدم چرا...روز خوبی است و همه هر سال یه خاطره خوب به خاطرات خوبشون اضافه میکنند حتی اونی که مونده خونه...حداقل از سکوت اطرافش که این روزا تو تهرون نایابه...لذت میبره و یه ذره به خودش و زندگیش و کاراش با آسودگی و آرامش میرسه و فکر میکنه...هرچند منم ترجیح میدم بمونم خونه و یه کم استراحت کنم ولی زورم به زور مامانم و خاله هام نمیرسه...مامانم که تازگیا یاد گرفته(پارازیت ..مگه من دستم به معلمش نرسه)تا حرفی خلافش میلش میزنیم تققی غش میکنه...رنگش میپره...فشارشم مثل فنر هی میره بالا بعد یهو میاد پایین...حالا تو اگه جرات داری یه ذره تند باهاش حرف بزن یا از حرفش سرپیچی کن...خاله هام و که دیگه نگو...تا بگی نمیام زودی میگند :بیخود نمیایی...مادر به این تفریح نیاز داره...مادرت ال میشه بل میشه...تو اگه نیایی اونم نمیاد...تو چه جور دختری هستی و...در نتیجه چون منم حال و حوصله غش کردن مامانم و غرولندای خاله هام و ندارم ... باید برم...تو هم اگه میخوای بمونی خونه نباید بمونی...دهه!!!چه معنی داره منو با زور ببرند و تو واسه خودت راحت بمونی خونه...بقول سعدی بنی آدم اعضای یگدیگرند... زود باش بلند شو حاضر شو ...برو بیرون یه گشتی بزن که منم دلم خنک بشه فقط منو بزور ددر نمیبرند...ولی جدی اگه رفتی بیرون که ایشالا بهت حسابی خوش بگذره ...اگرم نرفتی که مگه دست خودته باید بری...ایشالا بازم بهت خوش بگذره...این شعر پایین هم از هوشنگ ابتهاج است اگه حوصله کردی و خوندیش...امیدوارم خوشت بیاد...
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه أمدم از این شب تنگ
دیرگاهیست که در خانه ئ همسایه ئ من خوانده است خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهیست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره...بیدار و خموش
مانده ام چشم براه.
همه چشم و همه گوش:
مست أن بانگ دلاویز که میاید نرم
محو أن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پرده ئ شبگیر که می بازد رنگ.
أری...این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده ئ تار.
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.
وز رخ أیینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه ئ مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده ئ روز که با اشک من أمیخته رنگ...