من ... زندگی ... جاده ...

سرم و بالا میگیرم و نگاه می کنم ... بازم تو راه همیشگی ام ,  جاده یی باریک و طولانی , تک و توک اطراف جاده درختهای چنار نه چندان بلند و پر برگی قرار دارند . در انتها, جائیکه بنظر آخر جاده میاد  کوهی ستبر و استوار قد برافراشته وپر صلابت ایستاده ; تو گوئی که می خواهد به پیشباز مسافر جاده بیاید و خیر مقدمی عرض کند . جاده,  راه زندگیم است ,  گاهی صاف و هموار است و گاهی خاکی و پردست انداز , درختهای لخت و عور کنار جاده  دوستهای امین و بنظر وفادار زندگیم هستند که قراره تو این مسیر همراه وکمکم باشند و تنهام نذارند ولی نه باهام هم مسیرند , نه میوه یی دارند برای رفع گرسنگی و نه برگی دارند برای ساعتی زیر سایه شان نشستن و آرمیدن ... و بالاخره کوه هم مصائب و مشکلات زندگیم است که هر چی جلوتر میرم پیش رویم بزرگ و بزرگتر می شوند و من پیش رویشان حقیر و ... نه! حقیر نیستم ,  فقط گاهی از دیدن کوهی به این بزرگی احساس ضعف میکنم , به درختی باریک و خشک شده تکیه میدهم  تا کم خستگی در کنم ,  سرم و میگیرم بالا و ... چشمم به آسمون میفته , آبیست وزیبا, اونقدر آبی و زیبا که به آدم احساس آرامش و امنیت میده , انگار که بخواهد دلگرمیم بده که نترس ! من هستم ,  من اینجام , کمکت میکنم , از این کوه قلدر و قلچماق میترسی ؟ اینکه ترسی نداره ,  کوه و باید فتح کرد نکه ازش ترسید , درسته  بزرگه , وسیعه, پر قدرت و بلنده ولی من , هم از اون بزرگترم هم پر قدرت تر هم رفیع تر, بمحض اینکه اراده کنی  دستت و میگیرم ومیکشمت بالا , با خودم فکر می کنم آسمون وبه چی تشبیه کنم, آها فهمیدم ! آسمون تویی! تویی که مهربونی , تویی که همیشه و همه جا همراهمی , بین تمام آفریده هات فقط آسمونه که مثل تو همه جا هست, همه جا یکی و یه رنگه, درست مثل خودت که با همه یکی و یه رنگی ,  با همه  مهربونی ,  با همه روراستی و خالص . پشت سر و نگاه میکنم هنوز نصف راه وهم نرفتم ,  بیشترش مونده ,  پاهام و نگاه میکنم خسته اند ولی پرتوان, با این حال نیاز به نگرانی نیست; آسمون بالا سرم هست , خودش گفت هر وقت خواستم دستم ومیگیره ومبرتم بالا...  یه نفس عمیق میکشم وبه راهم ادامه میدهم .
به فواصل مختلف  تک و توک درختهای کنار جاده جوانه یی زدند و گه گاه برگهای اندکی درآوردند ولی باز هم تا به سایه وبر برسند خیلی مونده ; نگاهم و ازشون برمیگردونم و دوباره معطوف جاده میکنم ... کی قراره این سفر به پایان برسه ؟ نمیدونم . نکنه میانه ئ راه خسته تر بشم ؟ نه ! زمان حرکت قرار بریدن نداشتیم ! تازه, وسط بر بیابون دیگه راه برگشت ندارم ,  باید برم ,  انقدر برم و برم تا بالاخره به جایی برسم که کوه و فتح کردم و  دیگه بجای دیدن کوه ستبر و سیاه و قدر روبروم ... افقی روشن و زیبا پیش رویم باشه ,  ولی باید حواسم و جمع کنم, اونایی که پیش از من این راه وطی کردند می گفتند این راه خیلی خطرناکه ,  سر راه ممکنه به مار وعقرب که همون رفیق حسود ونارفیقه بربخورم ,  میگفتند نباید به چشمشون نگاه کنم فقط باید آروم و متین وبا احتیاط از کنارشون رد بشوم,ها ! یه چیز دیگه هم می گفتند, می گفتند طی سفر به چندین و چند دوراهی بدون هیچ نشونی از راه درست ,  برمیخورم. میگفتند در این مواقع باید چشمام و ببندم ,  چند لحظه تمرکز کنم و برگردم به درونم, راه درست ونشونم میده ,  فقط باید بهش ایمان کامل داشته باشم و باورش کنم ,  باقیش دیگه حله . میگویند تو این راه خیلیهای دیگر هم همسفرم هستند ولی نه من اونها را میبینم و نه اونها من و میبینند  ولی همه با هم همسفریم . جالبه, مگه نه ؟ عجب راهیه راه زندگی ,  عجب راهیه !
نمیدونم چرا یاد این شعر سایه افتادم :
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبیست , غبارا تو بمان
یا این شعر که نمیدونم از کی است :
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
(پارازیت ... البته منکه نفهمیدم منظور شاعر از این شعر چی بوده ... اگه تو فهمیدی به منم بگو )
این یکی وهم الان پیداش کردم ... بخونش خوشگله :
در طریق عشق ,  خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند, خاری که از پا می رود
اینم یه تیکه از اخوان :
هی فلانی !
با توام
زندگی شاید همین باشد.