وقتی زندگیت مجموعه یی از نارضایتیها باشه اونوقت دیگه هیچی راضیت نمیکنه ... پیش دوستهات تنهایی ... پیش خونوادت تنهایی ... پیش همکارات تنهایی ... پیش خودت تنهایی ... هیچی خوشحالت نمیکنه ... افسار زندگی از دستت در رفته و تو دلت میخواد فقط بشینی و نگاه کنی ... کاری وکه می دونی غلطه انجام می دی ... می دونی غلطه ها ولی انجامش می دی و عجب اینکه یکی نیست دستت و بگیره و نذاره ... یکی نیست دستت و بگیره و از این وضعیت خلاصت کنه ... همه فکر خودشونند ... اگه سودی براشون داشته باشی میان پیشت وگر نه ... به قول مولانا :
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من
اااااااااااااه .... از قرن هفتم تا حالا زندگی همینجوری بوده ... هی هیچ کی حرف هیچ کی و نمیفهمه ( پارازیت ... یعنی راستش و بخوای میفهمه ها  ولی به نفعشه که نفهمه ) ... عجیبه همه به یه زبون حرف می زنند  ولی بازم حرف هم و نمیفهمند ... بچهه از مادرش موز میخواد مادره میره براش خیار میخره ... اون یکی دلش عروسک میخواد مادرش مجسمه میره میخره ...  من دلم ... میخواد مادرم .... تو دلت ... میخواد مادرت ... دوست دلش ... میخواد دوست ....پدر دلش ... میخواد فرزند ....
عجب روزگاریه ...
                                 ***************************
یک ماه ونیم دیگه سال نو میشه ... یک ماه دیگه من یه سال بزرگتر می شوم ( پیر شدیم رفت پی کارش ) یک ماه دیگه زمستون تموم میشه ... دلم براش تنگ میشه ... دوباره بهار میاد پشتش تابستون و پشتش پاییز وپشتش زمستون و پشتش بهار و پشتش .... بیا ... خل شدم رفت پی کارش ...
                                                  **********

یه میخه میره عروسی انقدر قر میده پیچ میشه!!!
                                                      ******
هرکی تو زندگی یه عزیزی داره... تو چی؟ عزیزی داری؟ خودت عزیز کی هستی؟
قدر عزیزت و بدون ... سعی کن کاری کنی که همیشه عزیز بمونی ....
(پارازیت ... دو کلوم از مادر عروس )