سلام

من از اون آسمون آبی می خوام

من از اون شبهای مهتابی می خوام

***

امروز عینکم و گرفتم، خوشگله قاب کائوچویی گرفتم؛ آخه از قاب آهنی خسته شدم.

 

***

چنان سرمایی خورده ام که نگو و نپرس دیروز که سر کار  حسابی گیج و ویج بودم اشک مدیرمون و درآوردم تا بالاخره کارایی و که ازم خواسته بود انجام دادمخوب تقصیر خودشه ! وقتی میبینه من طلفکی حیونکی سخت مریضم، خوب باید بذاره برم خونه دیگه نذاشت، منم هی کارام و چپندر قیچی انجام دادمعوضش امروز دخمل خوفی بودم همش کارام و به موقع و درست انجام دادم ...  من نمی دونم این  دیگه چه ویروس عجیب غربیه! هرسال یه ویروس مد میشه ... افغانی ... مرغی ...خروسی ... امسال عراقی مده ! از همه هم بدتر همین ورژن اخیره ... تا بگی هم موذی و پیشرفته تشریف داره ... در افراد مختلف هم بصورتهای مختلفی نمود پیدا میکنه ... در یکی مثل من بصورت بی حالی و تب و سرفه ی شدید نمود پیدا میکنه ... در یکی هم مثل مریم دختر خاله ام همچین نمود پیدا میکنه که طفلی بچه رو می برن زیر سرم ...خلاصه اگه سرما نخوردید تا حالا ... خیلی مراقب سلامتیتون باشید که اگه بخوریدش حالا حالا تو بدنتون مهمونه!

                                                      

                                                       ***

جمعه یی اکرم خانوم به گفته ی مامان خانوم ... افتاد به جون کمدها ... هرچی آت و آشغال بود از تو کمدا درآورد ... از قضا یکی از اون آت و آشغالها یه چمدون نسبتا بزرگ قهوه ای رنگ بود که وقتی درش و باز کردیم آه از نهاد مامانم درومد ... اگه گفتی چی بود ==> کتابا و جزوه های دانشگاهی مامانم ... هیچی خلاصه از اونجاییکه مامان تصمیم به دور ریختن هر چیزی قدیمی و پوسیده در کمدها رو داشت ... نشست زمین و هر چی تو چمدون بود درآورد و یکی یکی شروع به خوندنشون کرد (پارازیت ... میخواست از بین اونهمه جزوه و کتاب چندتایی و گلچین کنه) هی خوند و خوند و هی هرچی و که میخوند با کلی عزت و احترام میذاشت کنارش یعنی که اینو دور نمیندازم  آخرش بعد از یک ساعت هرچی از تو چمدون درآورده بود ... گذاشت سر جاش ... بعد برا اینکه خودش و از تنگ و تا نندازه گفت ... اینا دور ریختنی نیست ... همشون و لازم دارم بعد چمدون و داد به اکرم خانوم که بذاردش اون بالای بالای کمد

این نیمچه شعر و هم از بین جزوه هاش پیدا کرد برام ... خودش گفته :

 

بودن من با تو

مثل همیاری گلها با زنبور عسل

 می ماند

که چه شهدی دارد

شهد با تو بودن

              شادی بی پایان

که به همراه زمان

            در من و زندگیم می ماند

و در این همراهی

که تو با من یاری

که تو در من یادی

می مانم

می مانم

                       مینو   ۹/۵/۵۲ 

 

چند صفحه هم روزنگار پیدا کرد  و داد به من... با خوندنشون فهمیدم که فرزند خلف مادرمم ... چون دقیقا مثل مامانم می نویسم ... تو پست بعدی یکیشون و میذارم براتون...

 

                                                    *****

جمعه فقط مامانم چیزای خوب خوب پیدا نکرد ... منم وقتی کتابخونم و تمیز و مرتب می کردم ... برخوردم به یه کارت که معلوم بود خیلی با احترام و سلام و صلوات لای کتابا قایمش کرده بودم . بازش که کردم دیدم کارت تولدیه که محمد پارسال برام گرفته بود (پارازیت... داخل پرانتز... سه روز دیگه ببلدمه ... ۲۸ ساله میشم) ...  راستی گفته بودم که محمدم گه گداری می نویسه؟ (پارازیت ... ولی از تو چه پنهون یه نموره سخت و دو پهلو مینویسه ... با این وجود از این به بعد گاهی اوقات نوشته های اونم میذارم اینجا ) متن و بعد از یک سال  یه بار دیگه خوندم و دوباره به دلم نشست  :

 

در زندگی روزهای مهمی هست... آدم هایی را ملاقات می کنیم که مثل یک گل زیبا... وجود ما را از هیجان به ارتعاش می آوردند. آدم هایی که تمنای از دست دادنشان... همدلی ناگفته ای را بیان می دارد... سرشت مطبوع و سرشار آنها به جان مشتاق و بی قرار ما آرامشی شگفت ارمغان می دهد... که خداوند را در هسته ی آن می بینی... پیچیدگیها و تحریک پذیریها و نگرانی هایی که ما را در خود گرفته اند... مثل خوابی ناخوشایند می گذرند و ما بیدار می شویم تا زیبایی های دنیای واقعی را با چشم های دیگر ببینیم و با گوشهایی تازه بشنویم...

مینای عزیز تولد مبارک....

                                                محمدرضا  ۱۰/۱۲/۸۴

 (پارازیت ... خوب کار کردم برا خودم پارتی بازی کردم ... دهه ! همش که نباید شعرا و مطالب اینو اون و که برای یه این و اونای دیگه شعر و مطلب گفتند بذارم اینجا ... یه بارم مطلبی و میذارم که درباره خودم گفته شده آقا ۴ دیواری اختیاری)

                                                      

                                                                ***

از برنارد شاو پرسیدند از کی احساس پیری کردی؟

گفت: از وقتی که به یک خانم چشمک زدم بعد آن خانم پرسید آشغالی رفته تو چشمتون؟!