سلام

نگارینا دل و جانم ته دانی                                  همه پیدا و پنهانم ته دانی

سلامی چو بوی خوش آشنایی بر آن مردم دیده ی روشنای و یه چیزی تو این مایه ها اوضاع و احوال چطوره؟ توپ؟  (پارازیت ... تانک؟ مسلسل ؟ دیگر اثر ندارد؟) حضور اونر منورت عارضم که کم کم دارم خودم و برای تغییر مکان آماده میکنم... البته هنوز مونده تا اون شب ها ولی بهر حال دیگه ... البته حد فاصل امشب تا اون شب سه تا شب دیگه هست که کلی باعث دردسر و هزینه شده برا ما ==> اولی عروسی جناب خان عمو خان جانه که after سی و شش سال و اندی  تصمیم به ازدواج کردن گرفتند و به محض خطور این فکر به مغز مبارکشون تصمیم و بر این گذاشتند که حتی قبل از دختر دایی عزیر که عید عقدشون بود مزدوج بشوند. پس اول شد عروسی ایشون؛ بعد از ایشون میرسیم به اوشون که همون حضرت علیا مخدره سر کار خانم دختردایی جانه که هویجوری بی زنبیل میاد و قبل از ما می ایستد... تا اینجا رو داشته باش ... بعدش ییهو میرسیم به شب مزدوجی دختر ژیلا که در هلند مشغول کسب علم است و همانجا عاشق یک فروند پسر ژیگولو می شود و یک دل نه نمیدونم چند تا دل عاشق جناب ژیگولوخان میشود و عنان اختیار از کف میدهد و پا میگذارد بیخ خر پدر و مادر نگونبخت که الا و بلا من میخوام با این آقاهه  مزدوج شوم و خلاصه دردسرت ندهم همه چیش ییهویی اتفاق افتاد و زمستون همراه  همون آقاهه اومدن ایران و مراسم نومزدنگ و برگزار کردند و پس از آن قرار را بر این گذارند که یک هفته قبل از عروسی ما اونا مزدوج شوند البته بازم بسی جای شکر است که قبل از عروسی ما اینهمه مراسم مزدوجی در شرف صورت گرفتن است ولی آخه بالام جان من از این در هراسم که اگر قرا باشد همه چی به همین منوال پیش رود... نکند یه موقع کل اقوام و آشنایان اینجانب دسته جمعی تصمیم به ازدواج بگیرند و یا بخواهند که سالگرد ازدواج و یا نومزدنگ بگیرند... اونوقتش اگر اینگونه شود پس من ببخ بیچاره  از چه نوع خاکی بر سر کنم؟ چگونه و کی نوبت به خودمان برسد پس؟!

نتیجه اخلاقی: خوب شد بعد از ۲ سال ما خواستیم بریم سر خانه و زندگی خودمان! شما هم اگه قراره مزدوج بشی بفرما بگو ... یه وقت تعارف معارف نکنیا ... جون خودم راحت باش... اینا این گردن ما از مو باریکتر ... خودمان مث بچه آدم می رویم ته صف

نمیدونم که این درد از که دیرم                        همی دونم که درمونم ته دانی

این چند روز تعطیلی که در پیشه رو یکی از دوستام داره میره دبی ... یکی دیگه داره میره تایلند اون یکی هم داره میره چیناونوقت ما ایشالا بی حرف پیش گوش شیطون کر می خواهیم بریم شمال (پارازیت ... البته اگه دوباره یه برنامه ای پیش نیاد که نتونیم بریم یه پارازیت دیگه ...وجه اشتراک من و دوستام و کیف کردی؟) بعد تا سال دیگه همین موقع از مرخصی خبری نیست ...قرار گذاشتیم با محمد که از سال دیگه ما هم عید به عید بریم یه مسافرت توریستی اینجورکی ... امسال نمیشه چون هم عروسی در پیشه هم هرچی داشتیم و نداشتیم ..... خرج شد ولی از سال دیگه ما هم همین کار و میکنیم...به این نتیجه رسیدم که پول جمع کردن و پس انداز خوبه ولی لذت از پول و زندگی  هم مهمه ... اصلا نمیخوام خودم و از هر نوع تفریح و لذتی محروم کنم برا آینده ای که هیچیش معلوم نیست... اونم با این وضع و اوضاع اینجا ... آدم شب میخوابه صبح بیدار میشه می بینه شرایط زندگی و اصلا حیات یه جور شده که امکان ادامه ی اون دیگه ممکن نیست.... میخوام تا اطلاع ثانوی تو حال زندگی کنم نه آینده (پارازیت ... و تو میدونی برای من گذشته هم مث حال میمونه ... نمیتونم نادیده بگیرمش) تنها کاری که برا آینده ام میکنم کارای مثبت و خدا پسندانه است ... آینده ی من اونه نه چیز دیگه ... از وقتی اون معتاد ناشناسه رو دیدم که داشتن مینداختنش تو گور ... همش با خودم فکر می کنم باید یه کار کنم که اگه مردم روم بشه تو صورت خدا نگاه کنم... روم بشه با افتخار سرم و بالا کنم و بگم من این کار و انجام دادم فقط برا اینکه تو راضی باشی....خلاصه  فعلا آینده نگریم در همین حده.... حالا شاید یه کلاس نقاشی و آواز هم برم ... خوب  این خودش یه جور آینده نگری دیگه 

سه درد آمد به جانم هر سه یکبار                 غریبی و اسیری  غم یار

غریبی و اسیری چاره دیره                            غم یار و غم یار و غم یار