خودت یه چیزی برای عنوانش انتخاب کن!

ساختمان واحد ما عوض شد و رفتیم چند تا خیابون اون ور تر... طبقه سومیم... به علت کمبود جا یک اتاق خیلی بزرگ و پارتیشن بندی کردند و این ور پارتیشن من و خانوم همکارم هستیم اونور پارتیشن ۲ تا آقاهه از اون یکی مدیریت... جفتشونم از این همشهریا هستند... چون طبقه آخر هستیم و سقف این ساختمون هم شیروانی داره در نتیجه سقف اتاق خیلی بلنده و اون آدمای خنگی هم که اومدند اینجا رو پارتیشن بندی کردند به مغزشون نرسیده که باید یه جوری این پارتیشن ها رو درست کنند که بالاش اینهمه باز نباشه که اینجور صداها براحتی نره و بیاد... صبح اول صبح که میایی اداره این همشهریه با اون صدای کر کننده اش هی زنگ میزنه به این و اون وقتی هم که ارباب رجوع داره دیگه وامصیبتها... همشم هی گوربان گوربان میکنه==> بله گوربان... شما درست میجید... من چه خدمتتون عرض چردم اون حچم (حکم) و چتبی (مکتبی) ارسال چردیم براتون... بــــــلــــه گوربان! یکی نیست بهش بگه بابا جون هرکی دوست داری یا برو لهجه تو عمل کن یا سعی کن یه نیمچه زحمتی به خودت بدی که کلمات و درست ادا کنی یا لااقل یواش تر صحبت کن بابا! اون شومینه سمت خودشون و انقدر زیادش کرده که از گرما و بوی گاز داریم خفه میشیم... همین ۲ عامل باعث شده ۲ روزه سر درد بگیرم! تازه طبق آخرین اخبار رسیده باید برم خدا رو شکر کنم که الان پاییزه و هوا سرد اگه تابستون بود باید بوی پیاز و عرق و هم به عوامل فوق به جز شومینه،اضافه می کردم!

دو - سه ماه پیش یه شب حدودای ساعت ۱۰:۳۰- ۱۱دایی کوچیکه ام با هام تماس گرفت و ازم خواست نمره فاینال محمد پسرش و از تو سایت آموزشگاهشون ببینم (پارازیت... خودشون کامپیوتر ندارند چون دایی معتقده محمد الان تو اوج شیطنت و بازیگوشیه اگه کامپیوتر بگیره براش دیگه همه وقتش و میخواد بذاره سر کتامپیوتر و درس و مرس هوتوتو) خلاصه چند بار سعی کردم اول ارور میداد سایتش ولی بعد باز شد و اینبار شماره دانش آموزی و میخواست با دایی تماس گرفتم و شماره رو خواستم...نداشت... یه خرده اینور و اونور و گشت ولی پیدا نکرد... ظاهرا محمد خواب بود...صدای دایی و میشنیدم که داره محمد و صدا میکنه که ازش بپرسه کارتش کجاست... محمد ولی داشت تو آسمون هفتم سیر میکرد کارت مارت کیلو چند بود که یهو داد آنچنانی دادی هم چرت اون طفلی و پاره کرد هم زهره منو ترکوند! ==> بلند شو بهت میگم کارتت و بده!!!! قلبم داشت وایمیستاد... این لحن صدا رو خوب یادمه... هنوزم بعد از اینهمه سال وقتی یکی با بچه اش اینجوری حرف میزنه من زهره ترک میشم...یاد خودم میفتم اون موقع ها  که یه دسته گل به آب میدادم یا یه خرابکاری بار میآوردم... هنوزم وقتی یاد روزی میفتم که قرار بود فرداش جوابای کنکور و  بدن و مامانم یه روز جلوتر با کامپیوتر چک کرده بود و دیده بود من قبول نشدم، ۴ ستون بدنم می لرزه... نمیدونم خدا به کی رحم کرد که اون جوابی که مامان گرفته بود اشتباه بود... نمیدونم چی شد که خیلی اتفاقی فرداش روزنامه اعلام نتایج خودش اومد تو دستم... نمیدونم اگه قبول نشده بودم باید چه خاکی تو سرم می کردم... بگذریم... به هر مصیبتی بود کارت محمد پیدا شد... تو دلم خدا خدا میکردم که قبول شده باشه... چون میدونستم اخلاق دایی مثل اخلاق مامانمه وای به روزگار محمد اگه قبول نشده باشه... راستش و بخوای نمیدونم به روزگارش چی اومد چون قبول نشده بود....... راستش تو خونواده ما درس و تحصیل از نون شبم واجب تره... از پدربزرگ خدابیامرزم بگیر که اهل مطالعه بود و درس براش مهم بود تا  به خودم برسه (پارازیت... خوب بالاخره تحت تاثیر محیط و تربیت اکتساتی و از لحاظ ژنتیکی هم حساب کنی اگه غیر از این بشه باید تعجب کرد ولی همچنان حالم از اسم مدرسه به هم میخوری ایـــــــــــــــــــــــــــــــــش!!!) تو حساب کن دیگه الان مامانم بعد از ۳۰ سال که از تحصیلش میگذره هوس ادامه تحصیل گرفته و میخواد برا فوق بخونه یعنی در واقع فکر نکنم خودش بخواد بخونه بلکه یه جورایی میخواد یه کار کنه من مجبور بشم برا فوق یه غلطی بکنم ولی فعلا که تا اطلاع ثانوی خیال ندارم از این غلطا بکنم...از شانس بد یا خوب من این قضیه ۲ طرفه است... یعنی وضع و اوضاع تو خونواده پدریم ۲۰۰ برابر بدتر از خونواده مادریمه...بگذریم.... محمد اون ترم قبول نشد .... این گذشت تا امروز  که دایی دوباره تماس گرفت و همون خواسته رو تکرار کرد...(پارازیت... خدایا خودت بخیر بگذرون) ولی دایی خیلی آرومتر از قبول بود... میگفت محمد این ترم خیلی بیشتر تلاش کرده و دل به درس داده... میگفت تیچرشم خیلی ازش راضیه... و خوب بالاخره اینهمه زحمت بایدم نتیجه بده که داد... قبول شده... با نمره ۹۲... خیلی خوشحال شدم براش... دیگه مطمئنم محمد تا عمر داره دیگه نمیذاره جریان شکست قبلی براش تکرار بشه... از این جریان خیلی خوشحالم...