سلام

انقدر زانوم درد می کنه که دلم میخواد زمین و زمان و بهم گره بزنم، دیشب از درد نتونستم بخوابم آخرش مجبور شدم ۲ تا قرص بخورم بلکه دردش بیفته...پای چپم اندازه یه نعلبکی زخم شدید شده، یعنی تو تصور کن روی خود زانوی اندازه یه نعلبکی پوست پام کنده شده (پارازیت... الان که دارم اینارو میگم دردش بیشتر میشه) بعد زیر زانوی پای راستم هم اندازه یه نعلبکی کبود شده فکر کنم فردا سیاه سیاه بشه؛ ولی بازم جای شکرش باقیه که تا بهش دست نزنم درد نمیگیره... این یکی که کشته منو...دردناک آن لاینه...هرچی فکر میکنم که آخه چی شد که اونجوری شد یادم نمیاد، همینقدر می دونم که انگار یکی پای چپم و گرفت و فیتیله پیچم کرد... حساب کن دیگه شلوار جین به اون کلفتی پاره شد.... نخیرم آقا محمد...هیچم خونه نموندم.... دیروز مث یه دخمل خوف وظیفه شناس پر رو اومدم اداره...عوضش امروز عینهو پیرزنای  ۸۰-۹۰ ساله ۴ چنگولی از پله ها گرفتم و سه طبقه رو اومدم بالا...

 به همون اندازه که از  گوش دادن به آهنگ غمگین در صبح اول وقت بدم میاد، از این تبلیغ جن گیری که بالای صفحه وبلاگها میاد  هم بدم میاد ... فکرش و بکن آدم اسم یه وبلاگ و می خونه و حس میکنه اگه اونجا بره با محیط گرم و عشقولانه ای روبرو بشه پس روی اسم کلیک می کنه و وارد محیط جدید میشه ولی اولین چیزی که جلو چشم آدم میاد چیه؟ یه جفت چشم تیله ای روی یه صورت با پوست طوسی که از لب و لوچه اش هم خون آویزونه... خوب آدم با دیدن این صحنه زهره ترک میشه بجا اینکه حس لطیف بهش دست بده؛ اصلا از زندگی سیر میشه وقتی اون قیافه رو میبینه... والا .... من نمیدونم تبلیغ قحطی بود؟ یا فیلم قحطی بود آخه جن گیر هم شد فیلم برا تبلیغ؟ ایـــــــــــــش...

از صب تا حالا تمام حرکاتم اسلو موشن شده خنده دار... با هر حرکتی صدای آخ و اوخمم میره هوا... عزیز بنده خدا رو دست مینداختم افتادم به حال و روز خودش بلکه از اونم بدتر...

ای سراینده صبح
وی نوازشگر باد
ای حدیث گل و نور
ای ستایشگر دستان نسیم
ای فریبنده ئ دلها
ای عشق
من تو را در دل سجاده ئ صبح
در دل همهمه ئ مسجد شهر
در نگاه پر از انتظار دوست
در دل سبز عبادت دیدم

گفتن داره ولی متاسفانه نمیدونم شاعرش کیه..... هرکی هست خودش خودش و معرفی کنه....


از تو حیاط که می خواستم رد بشم که بیام خونه، آقای رئیسی (پارازیت...یه پیر مرد شیرین و مهربون که تو تلفنخونه کار میکنه و اتاقش طبقه همکفه) از اتاقش اومد بیرون و صدام کرد که : خانوم مانوی از اون گوشه حیاط برو، این وسط مث آینه شده، ماشین آقای رئیس و بچه ها شستن و آبش یخ بسته. یه نگاه به ماشین رئیس میکنم، از تمیزی داره برق میزنه... مطئنم منظور آقای رئیسی از بچه ها، پسر جون مظلومیه که تازه استخدام کردند، دیدم حیفونکی از خستگی نمیتونست سر پا بایسته، نگو از سرمایی بوده که تو تنش نفوذ کرده بوده که اونجور شده بود...(پارازیت... چقدر بود بود کردم) این آقای رئیس به حکم اینکه رئیسه، ریاستی میکنه برا خودش و آی کیف میکنه، آی کیف میکنه، هر غلطی هم که اون دل صاب مرده اش خواست، انجام میده... ماشین مفت صفر کیلومتر و سوار که میشه هیچ، جونشم لابد در میره اگه ۳ تومن پول کارواش بده که ماشینش تمیز بشه؛ حتما باید تو این سرما این ۲ تا خدمه بخت برگشته رو اذیت کنه، لابد پیش خودش فکر میکنه چون اینا خدمه هستند پس چشمون ۴ تا باید هر چی من میگم انجام بدن، مهم هم نیست که درخواستم خارج از ساعت اداریه یا خارج از شرح وظایفشونه، هر چی باشه من رئیسم، خوب رئیسی گفتن، مرئوسی گفتن... این بیچاره ها هم جرات حرف زدن ندارند، از ترس اخراج شدن به ساز رئیس که سهله، به ساز کل اداره می رقصند...امروز بعد از ناهار ظرف غذام و بردم که بشورم (پارازیت.... ظرف خودم و که از خونه می برم)، پسره اصرار اصرار که ظرفتون و بدید من بشورم... نذاشتم، خودم شستم ظرفم و آخر سر بهم میگه پس من برا چی اینجا هستم؟ وظیفه منه که ظرفتون و بشورم، آها فهمیدم، بخاطر وسواستونه که نذاشتید!!! بهش میگم بچه جان این ظرف غذای منه و شستنشم پای خودمه، اینو از خونه آوردم ظرف اداره نیست که وظیفه تو باشه...فکر میکنه هر کی هرچی گفت بی چون و چرا باید انجام بدن... درسته که خدمه هستند ولی آخه بیگاری که نباید کشید ازشون... خیلی دلم براشون می سوزه...