...

آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند؟               فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟

دیوانه کنی، هـر دو جهانـش بـخـشـــی               دیوانـه تو هـر دو جهان را چه کنـد؟!

امسال بدنم خیلی در مقابل سرما از خودش رشادت به خرج داد و مقاومت کرد تا رسید به امروز، امروز دیگه کم آورد و علائم سرماخوردگی و با سردرد و بی حوصلگی و گلو درد نشونم داد (پارازیت... البته هفته پیش هم نشونم داده بود این علائم و ولی مث امروز انقد اذیتم نکرده بود)؛ تا ساعت ۳۰/۹ شب صبر کردم ولی دیدم اگه الان نرم دکتر باید تا صب از گلو درد و سرفه بمیرم؛ طفلی محمد از راه نرسیده مجبور شد ببردم دکتر. مث همیشه چند تا قرص و آمپول و شربت شد علاج بیماریم؛ محمد قبض تزریق و گرفت و داد بهم؛ از تو اتاق تزریقات صدای صحبت زنی جوون می اومد؛ زدم به در و وارد شدم؛ اونم پرده رو زد کنار و یه نگاه بهم کرد و دوباره به مکالمه اش ادامه داد؛ نیششم تا بناگوش باز و انگار نه انگار که مریض بدبخت منتظره. اول خواستم از اتاق برم بیرون تا راحت بتونه صحبت کنه ولی یادم افتاد که این جماعت اگه بالاسرشون مث شمر واینستی، کارتو راه نمیندازن، اگه برم بیرون تازه خیالش راحت میشه و میخواد یه ساعت صحبت کنه. ناچار یه جوری ایستادم که هم در معرض دیدش نباشم و هم اینکه بدونه پشت پرده منتظرم، دست کردم تو کیسه داروها و دنبال آمپول گشتم، همینجور که سرم پایین بود، دیدم زده زیر خنده و داره میگه: وا! ۲۲ سال؟ کی میگه؟ من ۲۷ سالمه! نمیخواستم فضولی کنم ولی خوب وقتی خودش داره بلند بلند میخنده و صحبت میکنه من که کر نیستم نشنوم، میشنیدم. حس کردم با هر کی که هست  احتمالا تازه آشنا شده... دیگه کم کم داشتم خسته میشدم... درست ۵ دقیقه بود که منتظر خانوم بودم که یه آمپول چند ثانیه ای و تزریق کنه... پس پلاستیک داروها و محکم تکون دادم، یهو انگار تازه متوجه من شد برگشت به طرف گفت: ببین برام مریض آوردن دیگه باید برم... وا... مگه نگفتم؟ بیمارستانم دیگه... آره تو سی سی یو کار می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!! احتمالا منم مریض رو به موت بودم که با پای خودم اومده بودم پیش خانوم دکتر که آمپولم و بزنه و برم.... هم خنده ام گرفته بود و هم متاسف شده بودم براش...تاسفم براش بیشتر به این دلیل بود که عین آب خوردن داشت دروغ میگفت...اونم چی... جلو مریض رو به موت در بخش سی سی یو که دراز به درزا کنار تخت نخوابیده بلکه منتظر ایستاده!!!!!!!!! میبینم هر کی میره سی سی یو حسابش با کرام الکاتبینه... نگو دکتراش عین این خانوم دکتره هستن... آخه بگو دروغ به این شاخ و دم داری میگی که چی بشه مثلا آخرش؟ که هیچی یک مهندس راه و ترابری (از همونا که صب تا شب خیابونا و راه ها رو متر میکنن) دل در گرو مهر خانم بذاره !!!

دکتر بهم استعلاجی داد فردا رو ولی اگه حالم تا صبح بهتر شد، حتما میرم اداره...هفته پیشم یه روز نرفتم؛ دوست ندارم هی چپ و راست عین آدمای زیرکار دررو غیبت کنم...ولی اگه مث امروز باشه وضع و اوضاعم نمیرم... چون اگه برم، نبودنم از بودنم خیلی بهتره، حداقلش اینه که اون قیافه زار و نذار و کسی نمی بینه که با دیدنش اونم حالش گرفته بشه و هرچی شادی و طراوت داره از دست بده... امروز که همش گیج و بی حال بودم و مدام سرم و رو میز میذاشتم...حالا تا صب ببینم چی میشه...