روز میلاد تن من

یادمه قبلنا از رسیدن روز تولدم ذوق میکردم و خوشحال می شدم و تمام روز منتظر یه خبر خوب و یه اتفاق تازه و غیرمنتظره بودم؛ ولی راستش الان که دارم به مرحله تقریبا سی ام از زندگیم نزدیک میشم، نمیدونم باید چه حسی نسبت به این روز داشته باشم؛ خوشحال باشم یا ناراحت؟ خوشحال باشم که ۲۹ ساله شدم و روحم در جسمی سالم زندونیه یا اینکه ناراحت بشم از این که دوره جوونی و دارم به سرعت نور طی میکنم و از کف میدم؟ البته خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این دوران با خوبی و خوشی میگذره نه جور دیگه ای؛ ولی من ترسم از چیز دیگه ایه... از اینکه ناغافل برم و هزارتا کار انجام نشده بمونه رو دستم و ... اگه سال دیگه رو هم با امسال جمع کنیم من ۳۰ دهه رو پشت سر گذاشتم و سال دیگه همین روزا رسما وارد دهه چهارم از زندگیم میشم، البته اگه تقدیر چنین باشه و قرار باشه که من تا اون موقع باشم اگه نه که .....

فیلم باکت لیست و دیدی؟ البته خودم هنوز تا انتها ندیدمش ولی تا همینجایی که دیدم خیلی جالب و قشنگه ... ماجرای ۲ مرد از دو نژاد مختلف (سفید و سیاه) و از دو طبقه مختلفه (متمول و متوسط) که سرطان میگیرند و هر دو در یک اتاق بیمارستان بستری می شند... مرد سفید پوست (جک نیکلسون) همون پولداره ست مرد سیاهه (موگن فریمن) هم اون یکیه... هیچی معلوم میشه آقایون ۶ ماه، خونه پرش یک سال بیشتر زنده نیستند...بعد میان یه لیست از کارهایی که هیچ وقت انجام ندادند ولی آرزوی انجامش و داشتند مثل چتر بازی و دیدن از اقصی نقاط جهان و ... مینویسند و بسم ا.... . تا اینجای فیلم که خیلی خوشم اومد از این کارشون و یه جورایی بگی نگی روم تاثیر گذاشته... برام جالبه. شاید اگه منم می فهمیدم فقط ۶ ماه وقت زندگی دارم بعضی از کارایی و که دوست داشتم ولی انجام ندادمشون و انجام می دادم... شایدم بی خیال پس انداز می شدم و می افتادم دوره گردی دور دنیا؛ شایدم ... نمیدونم... باید بیشتر راجب این موضوع فکر کنم... هرچند یه کارایی هست که به محض شنیدن اون خبر باید فوری انجام بدمشون==> تا جاییکه یادمه به کسی مقروض نیستم ولی باید بپرسم از این ور اون ور که اگه بدهیی دارم تسویه اش کنم... از همه اطرافیانم حتما حلالیت میگیرم ... البته خدا شاهده تا حالا مردم آزاری نکردم ... هیچ وقت از زبونم برای نیش زدن به کسی و اذیت و آزار استفاده نکردم... مال مردم و نخوردم... خیانت در امانت نکردم... ولی غیبت کردم البته ترور شخصیت نکردم ولی شده از دست کسی خیلی کفری و عصبانی شدم و بدش و پیش یکی دیگه گفتم... که اگه اونم نمیگفتم میمردم؛ حتما باید می گفتم... چون مطمئنا طرف باید خیلی ناراحتم کرده باشه که دادم و درآورده...خوب وقتی مثلا من از برادرم ناراحتم نمیتونم بروی خودم نیارم میرم پیش مامانم و چقلیش و می کنم... من فکر میکنم همه همینجورن هرکی بگه نه فچ کنم داره خالی می بنده....خلاصه از اونایی که حرفی پشت سرشون زدم حلالیت میخوام...البته این وسط بعضیارو هم فاکتور میگیرم چون مطمئنم اگه یکی من گفتم ۱۰۰ تا اونا گفتن به همراه خیلی چیزای دیگه که اگه قرار باشه کسی این وسط حلالیت بگیره اونا هستند نه من... راز مگو خودم ندارم ولی شده از کسی چیزی بدونم که وقتی تا اون موقع نگفتم از اون به بعد هم نخواهم گفت... فکر کنم این میون بعد از رفتنم مامان و بهزاد از همه بیشتر ضربه بخورند... محمد هم کمی تا قسمتی ابری... نمیدونم خودش که میگه اگه یه مو از سرت کم بشه من چنین میشم و چنان؛ ولی راستش و بخوای من اینجور دیدم و شنیدم که آقایون همچین که کفن خانومه خشک میشه یاد تجدید فراش میفتن ... میدونم بابا همه اینجوری نیستند فقط اکثریت قریب به اتفاق همشون اینجورین (پارازیت... یه بارکی بیام همینجا وصیت هم بکنم و قال قضیه رو بکنم دیگه) شوخلوخ کردم... شکر خدا ۴ ستون بدنم صحیح و سالمه و هیچ بیماری و مرضی ندارم... ولی همیشه یه گوشه ذهنم یادمه و حواسم هست که ممکنه امروز آخرین روز زندگیم باشه... عمر دیگه ... دست خداست... یهو دیدی پیمونه آدم پر میشه و انا الیه راجعون میشه... به قول یکی از ائمه که نمیدونم کدومشون بوده آدم باید یه جوری زندگی کنه که انگار قراره ۱۰۰ سال زندگی کنه در عین حال حواسشم باشه که ممکنه چند ثانیه دیگه بیشتر زنده نمونه.

پ.ن. اوووووووووووووووه! چقدر البته البته کردم!