پرواز

خسته و کوفته سوار ماشین میشم؛ امروز انقدر کارهای فوری فوتی انجام دادم و از مغزم کار کشیدم که دیگه حس میکنم سرم داغ شده حسابی. برای کمی خنک شدن و تمرکز گرفتن، سرم رو میچسبونم به شیشه پنجره و غرق میشم تو دریای پرتلاطم فکر و خیال==> به نظرت چرا خانم همکار امروز اینجوری کرد؟ نکنه از حرف من ناراحت شده بود؟ ولی منکه حرف بدی بهش نزدم؛ ایش... چقدر مردم زودرنج شده اند تازگیا! راستی چقدر خوب شد این قسطای پارسیانمون تموم شد و یه بار گنده از رو دوشمون برداشته شد... یکی نیست بهم بگه آخه دختره ی اخمخ تو که اهل خوندن کتابای سیخونکی نیستی واسه چی رفتی اونهمه کتاب خریدی؟ هاین؟ دیگه باید کم کم کارای خونه تکونی عید و شروع کنم... منکه فقط پنجشنبه-جمعه ها رو وقت دارم تازه اونم یه در میون... میگم نکنه یه وقتی....... گرومپ!!! گارامپ!!! تق!!! توق!!! تالاپ!!! تولوپ!!!  نخیر... اینا دیگه جزء افکار بنده نیست؛ بلکه صدای تلاقی سر مبارک اینجانب با سقف ماشین می باشد که این تلاقی ناشی از پرواز جناب راننده از روی دست اندازها و سرعتگیرها می باشد! برای بار هزارم ازت میپرسم آخدا هدفت از خلقت غیرمستقیم این پیکان چی بوده؟ هاین؟ نه خدایی چی بوده؟