احیای خاطرات

دلم حال و هوای بارونی می خواد... شایدم بارونی نه، اگر ابری هم بود کفایت میکنه. دوست دارم هوا همونجوری باشه که گفتم، ساعت حدودای سه و نیم چهار عصر یه روز کاری وسط هفته باشه و من و محمد سوار اون پیکان سفیدرنگ قدیمی باشیم و تو اتوبان چمران بگازیم سمت تجریش و امام زاده صالح. دوست دارم برم اونجا و یه دل سیر زیارت کنم، کیسه های نمک نذریم رو پخش کنم بین مردم، وارد اون بازارچه ی قدیمی و آشنا بشم، تا می تونم ادویه ی خوشبو و خوشمزه کننده غذا بخرم بعد برم از اون میوه فروشی گرون فروش، چند نوع میوه ی فصل خوشمزه ی خفن بگیرم؛ بعد سلانه سلانه با محمد خیابون ولیعصر رو بریم پایین تا برسیم به اون حلیم فروشی قدیمی و یه ظرف از اون حلیمهای خوشمزه با یه عالمه کنجد روش، بگیریم و بخوریم و کیف کنیم. 

همچنان دلم اون هوای سوزدار پاییزی رو می خواد... ساعت حدودای دو و نیم سه بعد از ظهر باشه و من، بطور نامحسوسی قرار بگیریم در وسط داستان «عادت میکنیم» و همراه قهرمان داستان که هرچه الان فکر میکنم اسمش یادم نمیاد و شیرین دوستش، از اون پله های زیبا بالا بریم و وارد اون خونه ی رویایی زیبا که خدا برای شیرین خانم در نظر گرفته بود و پنجره هاش رو به کوهه، بشیم و از اون ساندویچهای کالباس خوشمزه برای خودمون درست کنیم و حین خوردن، زل بزنیم به کوه و درختا و آسمون آبی و غرق لذت بشیم. 

دوست داشتم الان هوا سرد و برفی بود و ساعت هم 6 صبح، اونوقت همراه بچه های گروه و آقا بهزاد بریم سمت توچال و بزنیم به بیراهه؛ بعد من بین زمین و آسمون گیر کنم و نه راه پس داشته باشم و نه راه پیش و دقیقه ای هزار بار به خود بگم آخه دختر نادون این چه غلطی بود که کردی، بعد با کمک آقا بهزاد تا ایستگاه یادم نیست چند (فکر کنم چهار بود) بریم اون بالا و تازه اون بالا باشه که بفهمم ااااااااااااااااهچقدر راه اومدم بالا و نفهمیدم (پارازیت...بابا کوهنورد)! بعد اون ساندویچهای خوشمزه ی کره و عسل رو همراه چایی داغ بخورم و از داغی چایی گرم بشم و کیف کنم و بعدش با تله کابین قل بخوریم بیاییم پایین و ساعت تازه شده باشه 9 صبح! البته دلم تا همینجاش رو میخواد اصلا هوس اون پا و بدن درد بعدش و ندارم

الان شدید دلم این چیزها را می خواد و ول کن ماجرا هم نیست. اونوقت این خواسته ها چه ربطی به الان من داره که تک و تنها نشسته ام تو اداره و خانم مدیر رفته همایش، همکاران عزیز هم یکیشون مرخصیه و اون یکی دانشگاه، گلوم هم درد میکنه اساسی چومکه سرما خوردم شدید؛ محمد هم رفته کارخونه شون تو قزوین و شب بر می گرده و وضعیت خونه ام هم هنوز همونجوره که گفتم و برای ناهار هم می خوام زنگ بزن از رستوران صفا برام غذا بیارن و بعدش با خوردن اونهمه روغن کرمونشاهی که آشپزشون تو غذا میریزه از یه طرف چاق بشم و از طرف دیگه از گلو درد بمیرم! تازه تا ساعت 4 و نیم بعدازظهر هم قرار نیست بنده هیچ جایی برم و باید بشینم همینجا و هی زل بزنم به مانیتور! 

پ.ن. یادم رفت بگویم: تازه دلم هوس دیدن فیلم «باغ فرودس 5 بعدازظهر» رو هم کرده، مخصوصا اون صحنه ای که لادن مستوفی تو پارک پوشیده شده از برف منتظر رضا کیانیانه... لعنتی این یکی هم که قابل اجراست برام نمیدونم سی دیش رو کجا گذاشتم... لعنت به من با این حواسم!