رویا

دلم رویا می‌خواهد، انقدر زیبا و خواستنی که دوباره جوانم کند و پر از شور و شوق... که زندگیم را زیبا و پرانگیزه کند و مملو از چیزهای نو و تازه؛ که برایم شود هدف و آرمان و مجبورم کند برای رسیدن بهش مدام تلاش کنم و تلاش کنم! 

دلم رویا می‌خواهد انقدر وسیع و گسترده که دلتنگی جرات نکند از یک فرسخیم رد شود؛ که جهان دوباره برایم سبز و رنگی شود؛ که مثل دخترک نقاشی ارغوان رو به پنجره ی رویا دراز کشیده، دستها را زیر سر گذاشته و غرق شوم در عالم رنگی رویا؛ درست به همان اندازه شاد، بی‌‌قید، بی‌خیال و پر از آرامش!  

دلم رویا می‌خواهد برای بودن، برای زندگی و برای خیلی چیزهای دیگر که نه اینجا مجالیست برای گفتنش و نه اصولا دوست دارم به زبان آرمشان... تو همین قدر بدان که دلم رویا می‌خواهد زیاد ولی مغزم بلنکِ بلنک است... تهی از هر فکر و احساسی و در قلبم خلاء بیداد می‌کند!    

 

پ.ن. یکی نیست به این خانمه بگوید بابا جان من تو می‌خواهی حرف بزنی خوب بزن ولی دیگر چرا مخ مردم را به کار میگیری؟! ده نفر دیگر هم به جز من اینجا وجود دارند تو چرا گیر داده‌ای به من تنها! انقدر وسط حرفهایم وِر زد و ور زد که به کل رشته ی کلام و احساس از دستم خارج شد وگرنه این پست خوب از آب در می آمد ایف این وروره جادو مجالم می‌داد!!!