باران

من دلم خواسته با مامانِ تیر تپری که دلش اومده یک شبانه روز من رو تنها تنها بسپره دست پرستار و خاله و دایی و مامان بزرگ و بابام، قهر کنم و اصلا دلم نمی خواد درک کنم که مامانی مجبور شده بره بیمارستان یا درمانگاه یا هرکجا که آدما رو مداوا می کنند! به من چه اصلا؟ مگه من چقدر سن دارم که درک کنم این چیزا رو؟ اصلا توانایی درکشم داشتم، دلم نمی خواد درک کنم! من دلم میخواد با مامانی قهر کنم تا دیگه مریض نشه و منو تنها نذاره پیش کسی! دلم خنک شد وقتی بعد از اون یک شبانه روز کذایی که خانم خانما تشریف آوردند خونه، اصلا بهش محل ندادم، نه نگاش کردم، نه بهش خندیدم و نه به صدا کردناش توجه کردم! اصلا برا اینکه لج مامانی رو دربیارم، چشامو دوختم به سوسک بی ریخت و بدقواره ای که داشت روی زمین تاتی تاتی برا خودش می رفت و هر چی مامانی صدام کردم باران جانم، دخمر مامان، عزیز دلم، یکی یه دونه و اینا من اما چشامو از زمین بر نداشتم که برنداشتم؛ خوب کاریم کردم! الان از چهارشنبه ی اون هفته تا حالا باهاش قهرم منکه بلد نیستم بشمرم شما که بلدی خودت بشمر ببین چند روز میشه! هی رفت خوابید رو تخت و التماس این و اونو کرد که منو بغل کنند ببرند پیشش تا بتونه منو بغل کنه و ببوسه اما تا منو می بردن پیشش، فوری سرمو برمیگردوندم بالا سمت اونی که بغلم کرده تا نگام به مامانم نیفته! این وسط انگار همچین بگی نگی ته دل باباییم هم خنک شده حسابی تا می بینه مامانی داره بال بال میزنه من اما نگاش نمی کنم به مامانی میگه بالاخره یکی پیدا شد انتقام منو ازت بگیره، دیدی خدا جای حق نشسته؟ یادته چقدر منو حرص دادی و اذیتم کردی؟ حالا دخترم داره انتقام منو ازت میگیره بعدشم هاهاها میزنه زیر خنده البته دیشب پایه های محکم تصمیمم دچار تزلزل شد چون یهو دیدم باز مامانی شال و کلاه کرد و با بابایی رفت بیرون اونوقت من موندم و مامان مینو! تو دلم گفتم یا حضرت عباس نکنه دوباره بره فردا بیاد؟ نکنه زیادی سخت گرفتم به مامانی بعدش ته دلم سوخت برای مامانی و گریه ام گرفت و زدم زیر گریه انقدر گریه کردم تا مامان مینو طفلکی مجبور شد هی الکی مامانی رو صدا کنه یعنی که الان میاد بعد وقتی مامانی اومد تا چشمم بهش افتاد انقدر بیشتر تر گریه کردم که مامانی بغلم کنه اما نامرد بازم بغلم نکرد فقط هی به مامان مینو می گفت تو رو خدا یه جوری بغلش کن که بتونم بوسش کنم، بعدش دیگه انقدر جان مامان و عزیز دلم بهم گفت تا خیالم راحت شد که میمونه پیشم اونوقتش بابایی منو گذاشت تو تخت و مامانی مجبور شد یه مدلکی بشینه کنار تختم و برام لالایی دیدم تو خواب وقت سحرو بخونه تا خوابم ببره حالا دیگه یه ذره با مامانی مهربونتر شدم یعنی راستشو  بخوای دیگه می ترسم باهاش قهر کنم باز بذاره بره

پ.ن. خیلی وقت بود اینجا نبودم یعنی راستشو بخواهید فکر نمی کردم دیگه کسی اینجا رو بخونه اما با پیغامایی که بعضی از دوستان برام گذاشتند دیدم ظاهرا هستن کسانی که هنوزم اینجا رو می خونند (ممنون که هستید) گفتم لااقل بیام و یه خبری از خودم بدم. خبر خاصی نیست جز اینکه در این گپ یک ساله ای که پیش اومد خداوند عالم دختری به من عطا کرد و خوب نگفته معلومه که باید سرم حسابی شلوغ شلوغ باشه. متن بالا اتفاقی بود که بین من و دخترم رخ داد هفته ی پیش منم جریانو از زبون اون نوشتم.