بارانم

این روزها هرچه بیشتر می گذرد دخترکم، بیشتر فراموش می کنم زندگی بدون تو چگونه گذشت و اصلا نمی دانم زندگی بدون تو زندگی بود آیا یا تنها گذران ایام بود و بس؟!
این روزها که چشمان زیبایت روز به روز هوشیار و هوشیارتر می شوند عزیزکم، من و پدرت بیشتر و بیشتر در عجب می مانیم از هوش سرشار تو خاصه آن زمان که تشخیص می دهی منفعتت در بغل من رفتن است یا در بغل بابا؛ یا آن زمان که چشم به دهانمان می دوزی و آنقدر زل می زنی به دست و دهانمان تا حالیمان کنی که کارد به شکمتان بخورد خوب یک لقمه از آن چیزی که می خورید به من هم بدهید بخورم ناسلامتی کودکی گفته اند، آدم بزرگی گفته اند حتما باید کوفتتان کنم آن لقمه ای را که در دهان می گذارید تا به صرافت بیفتید که به من هم بدهید؟! یا آن زمان که چیزی مخالف میلت است آنقدر سر و صدا راه میندازی تا بیاییم سروقتت و رضایتت را جلب کنیم اما دخترکم اگر فکر کرده ای می توانی از حالا و در این سن و سال ما را هدایت کنی به سمت پیشبرد امیال و خواسته هایت، باید بگویم کور خوانده ای حتی اگر پدرت هم دلش به رحم بیاید من یکی کوتاه بیا نخواهم بود تو تنها تا 4 سالگی مجال داری خوب برای خودت بتازانی از آن پس دیگر من هستم و تو و اصول سفت و سخت تربیتی، گفته باشم از حالا که فکر نکنی ما از آن پدر و مادراشیم!
این روزها که نهایت سعیت را می کنی تا بتوانی چهار دست و پا حرکت کنی و خود را برسانی به هر چیز مشکی رنگی که مقابلت است، می خواهد دمپایی روفرشی من باشد یا کیف لپ تاب پدرت، دلم می خواهد بگیرمت در آغوش و آنقدر بچلانمت تا دلم آرام بگیرد.
کی به تو گفته بود که آنقدر زیبا، عزیز و دوست داشتنی شوی برایم؟ کی به تو گفته بود با خنده هایت و با لب برچیدنهایت دل و دینمان را به باد دهی؟ ها؟ چه کسی اینها را یادت داده است؟ هرچند آن بالا برایت شاخ و شانه کشیدم اما خدا به داد رسد روزی را که تو اراده کنی چیزی را بدست بیاوری، از حالا می دانم مرد می خواهد که در چشمان معصومت نگاه کند و در مقابلت بایستد؛ خدا خودش به دادمان برسد. هنوز یادم نرفته آن روزی را که از بیمارستان برگشتم خانه و تو ده روز تمام چه به روزم آوردی! به من بگو قهر کردن را دیگر چگونه بلد شدی در سن 5 ماهگی؟ درست است قهر یکی از ابزارهای زنانه است اما آخر قربان قدت روم تو کاربرد این ابزار را چگونه اینقدر زود آموختی و اصلا از که آموختی؟ فقط امیدوارم در لجبازی دیگر به من نرفته باشی که آنوقت بدجور به مشکل بر میخوریم در آینده هرچند می دانم تو آنقدر عزیز و مهربان خواهی شد که نیازی به لجبازی و اینها نخواهد بود.
دلم از الان ماتم گرفته است برای دو ماه آینده که مرخصیم تمام می شود و باید حداقل 6 ساعت تمام ترا بگذارم پیش پرستاری یا مهدکودکی جایی و بروم اداره، یعنی باید از صــــــــــــــــــــــــبح نبینمت تــــــــــــــــــــــــــــا بعدازظهر خیلی زیاد است، خیلی زیاد گاهی فکر می کنم خوش به حال مادران چند دهه ی قبل که می توانستند بدون دغدغه در خانه بمانند و فرزندانشان را بزرگ و تربیت نمایند، کاش ترس از آینده نبود تا من هم می توانستم با خیال راحت قید کار و بار را بزنم و بمانم در خانه کنار تو و کاری انجام ندهم مگر رسیدگی به تو کارهایت اما عزیزکم هیچ کس از دو روز دیگرش خبر ندارد و شرط عقل و احتیاط در این است که من و پدرت هر دو برای رفاه و آسایش تو تلاش کنیم.
امیدوارم بتوانیم آنطور که دوست داریم و آنطور که شایسته است تربیت و بزرگت نماییم؛ امیدوارم.