من این بی دست و پا را میشناسم...

من ان دیر اشنا را میشناسم

من ان شیرین ادا را میشناسم

بزور و زر نگردد رام هر کس

من ان بی اعتنا را میشناسم

غم عشقست و باید گریه ها کرد

من این درد و دوا را میشناسم

محبت بین ما کار خدا بود

از اینجا من خدا را میشناسم

ز مهر او بمن صد رشک دارید!

من ای مردم شما را میشناسم...

دل ما را بتاری مو توان بست...

من این بی دست و پا را میشناسم

در سکوت عارفانه اشک چشمانم ببین
در دیار عاشقانه زلف افشانم ببین
 در صدای بی ترانه نغمه سوزان من
در فضای بیکرانه ناله از جانم ببین
در شکوه جاودانه شکوه های جانگداز
در سکوت هر شبانه سوز پنهانم ببین
گریه های بی بهانه از دل شیدای من
در بهار پر جوانه چشم گریانم   ببین
نغمه های عاشقانه در شب تنهاییم
در نوای شاعرانه اه سوزانم ببین
اثر شهین طاهری

من به دل نقش نگاهش می کشم
در خیالم روی ماهش می کشم
در تماشای سپهر نور بار
برق چشمان سیاهش می کشم


رنگ لاله ...شرم رویش می کشم
عاشقانه رقص مویش می کشم
مستی باد صبا از عطر عشق
جاودانه عطر و بویش می کشم
اثر شهین طاهری

سلام...

باز شد دیدگان من از خواب        به به از افتاب عالم تاب

کو افتاب؟الان یک هفته است که افتاب وندیدم.انقدر دلم براش تنگ شده که نگومیدونی راست می گویند  که ادم تا چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیدوندکی فکرش را میکرد منی که همیشه از افتاب و گرما فراری ام.یکروز دلم برا افتاب تنگ بشود؟ولی شده...راستش من اصلا فکرش را نمی کردم  که زندگیم با افتاب روال عادی خودش وطی می کند...از اون روزی که خورشید خانم رفته مرخصی.زندگی من غیر عادی شده!!!به جان خودم!هرچی اتفاق عجیب غریبه برا من افتاده.اتفاقاتی که قبلا اصلا فکرشونو هم نمی کردم که ممکن است برای من رخ بدهند.البته همشون بد نبودند...چندتایی هم اتفاق خوب (ولی در عین حال عجیب)رخدادند برام.نمونش همین وب بلاگی که میبینیش.تا چند روز پیش حتی فکرشم به مخیلم خطور نمی کرد که منم میتوانم وب بلاگ داشته باشم.ولی حالا یکی دارم(البته خدا بهت رحم کنه ...حالا بهت میگم چرا...)قبلا فقط دوست داشتم برم و مطالب دیگران و بخوانم ولی حالا دوست دارم  منم حرف بزنم...منم ابراز وجود کنم(یک چیز میگم پیش خودمون بمونه...از دیشب تا حالا انقده خجالت کشیدم که نگو...وب بلاگ و که ساختم فکر کردم میشه هر مطلب خوبی را که دیدم اینجا بنویسم...بعدش مثل این ندید بدیدا از پنجشنبه تا حالا خودم و کشتم از بس شعر نوشتمتا یک مطلب خوب پیدا می کردم تققی(ببخشید تشدید نمیدونم کجاست) مینوشتمش((واسه این گفتم خدا بهت رحم  کنه)) ولی وقتی رفتم سراغ وب بلاگهای دیگه.دیدم اّوخ!!!همه روزی فقط یک مطلب بعضیا هم که دیگه یکی دوروزی یک مطلب مینویسند...اون وقت من........دو روزه بلاگ زدم...هوار تا شعر نوشتم...(((شعرای خودم نیست ها...)))وای مردم از خجالت....جان من اگه تو هم به این نتیجه رسیدی ...بروی خودت نیاریا..هیچی بهم نگو...خودم میدونمولی به جان اون استادم که سایم و با تیر میزنه دیگه هر روز هوار تا مطلب نمینویسم...قول میدهم.)خلاصه که دلم برا افتاب خانم حسابی تنگ شده...اگه کسی E_mail یا خط مستقیم افتاب و داره بده به من که شخصا ازشون بخاطر غرولندهای سابقم عذرخواهی کنم بلکه دلشون برحم بیاد و دوباره قدوم مبارکشون را به اسمان شهر تهران بگذارند.!!!وگرنه اگر یک هفته دیگه هم بخواد نیاد.....خدا خودش بمن رحم کنه...

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من...
دل من داند و من دانم  و داند دل من....

ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم

سرشار تمنای تو مینای نگاهم

روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد

صد رنگ گل آورده بهصحرای نگاهم

تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست

در باغ تماشای تو گل های نگاهم

بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود

موج غم و حسرت ز سزاپای نگاهم

تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار

زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم

سرگشته دود ...موج نگاهم ز پی تو

ای گوهر یکدانه دریای نگاهم

خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک

این رهسپر بادیه پیمای نگاهم

مژده بده...

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا

سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم ، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من

آینه در آینه شد : دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او

تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک

گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند

رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم

بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

دیشب...

 

دوش از همه شب ها شب جان کاه تری بود

فریاد از ین شب چه شب بی سحری بود

دور از تو من سوخته تب داشتم ای گل

وز شور تو در سینه شرار دگری بود

هر سو به تمنای تو تا صبح نگاهم

چون مرغک طوفان زده ی در به دری بود

چون باد سحرگاه گذشتی و ندیدی

در راه تو از بوی گل آشفته تری بود

افسوس که پیش تو ندارد هنرم قدر

ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود

درون اب ...ماهی قدر دریا را کجا داند؟
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را...

نشود فاش...

نشود فاش کسی انچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من  و توست
گوش کن...با  لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو...به نگاهی که زبان من   و تو ست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما  کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان  من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش...ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمتنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان منو توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هر کجا نامه عشقست...نشان من  و توست
سایه...ز اتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این اتش روشن که به جان من و توست