از تو گفتن...

ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو  گفتن را
از تو خواهم گفت با خشکی
از تو خواهم گفت با دریا
از تو  با دیروز گفتم
از تو خواهم گفت با فردا
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو  گفتن را
کاش روزی باد پیغام مرا می برد تا هر دشت
کاش می شد نعره ام تا کوه ها می رفت وبر می گشت
دره ها پر می شد از تکرار نام تو
رود جاری می شد از موج کلام تو
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو  گفتن را


شاعر:محمد علی بهمنی

مراقب باش...

مراقب افکارت باش...زیرا افکار تو جملات تو را می سازند...
مراقب جملاتت باش...زیرا جملات تو  اعمال تو را می سازند...
مراقب اعمالت باش ...زیرا اعمال  تو عادات تو را میسازند...
مراقب عاداتت باش  ...زیرا عادات تو شخصیت تو را می سازند...
مراقب شخصیتت باش...زیرا شخصیت تو تقدیر تو را می سازد...



نویسنده : نا شناس

تاثیر کلمات...

در بیمارستانی ...دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی  از بیماران  اجازه  داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش  بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود.اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.انها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند...از همسر...خانواده...خانه...سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود...می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید...برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت  این یک ساعت ... با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون...روحی تازه می گرفت.
این پنجره...رو به پارکی بود که دریاچه زیبایی داشت.مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا  می کردند و  کودکان با قایقهای تفریحیشان در اب سرگرم بودند.درختان کهن...به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.همانطور که مرد کنار پنجره جزئیات را توصیف میکرد...هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن انها اب اورده بود...جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با ارامش از دنیا رفته بود.پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که ان مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد  و
پس از اطمینان از راحتی مرد...اتاق را ترک کرد.مرد به ارامی و با   درد بسیار...خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین  نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.بالاخره او میتوانست این دنیا را با چشمانش ببیند.
در کمال تعجب ...او با یک دیوار مواجه شد.
مرد...پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او   توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون ان  مرد اصلا نا بینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند.
از کتاب هفده داستان کوتاه
از نویسندگان نا شناس

دلم...

شد ز غمت خانه سودا دلم                           در طلبت رفت به هر جا  دلم
در طلب زهره رخ   ماه   رو                            می نگرد    جانب     بالا  دلم
اه که امروز دلم را چه شد؟                      دوش چه گفتست کسی با دلم؟
از دل  تو در دل من  نکته هاست                    وه چه ره است از دل تو تا دلم
در طلب گوهر گویای   عشق                         موج زند موج   چو      دریا   دلم

امان از این زبون پدر و مادرا...اوه اوه اوه....!!!

پدری با پسرش گفت به خشم
که تو ادم نشوی خاک به سر
حیف از این عمر   که ای بی سرو پا
کز پی تربیتت کردم سر...
دل فرزند از این حرف گرفت
رفت و در روز دگر کرد سفر
رفت از ان شهر به یک شهر دگر
که  کند فکر دگر...کار دگر...
راه ها رفت و پس از تلخی چند...
زندگی گشت به کامش چو شکر...
عاقبت حشمت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند گاهی که گذشت  از پس ان
امر فرمود به احضار پدر
تا ببیند مگر ان حشمت و جاه
شرمساری کند از گفت مگر
پدرش امد و از راه دراز
بر  حاکم شد  و...بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
به سراپای پدر کرد نظر
گفت//گفتی که ادم نشوی؟...
حالیا حشمت و جاهم بنگر...//
پیر خندید و سری داد تکان...
این سخن گفت و برون شد از در:
//من   نگفتم  که تو حاکم نشوی...
گفتم ادم نشوی جان پدر....!!!//

شاهد افلاکی...

چون زلف توام جانا...در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم...در بی سرو سامانی
من خاکم و من گردم...من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری...تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر...بنشانم و بنشینم
تا اتش جانم را...بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم...تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم...مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم...پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم...تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم...تو سلسله جنبانی
از اتش سودایت...دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی...دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو...نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از  من...نستانم  و بستانی
ای چشم//رهی//سویت...کو چشم رهی جویت؟
روی از من سرگردان...شاید که نگردانی...

شاعر:رهی معیری
(نکته...همونطور که میدونید...منظور از شاهد ...زیباروی است...افلاک هم که همون اسمان است)

طلایی رنگ...

ای طلایی رنگ...
ای تو را چشمان من دلتنگ...
زندگی را با  ترنمهای رنگین نگاهت...بسته می بینم...
با  من ان رامشگران را اشتی فرمای...
تک  درختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای...!
با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده!
من تو را بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد...

شاعر:فرهاد شیبانی

طلایی رنگ...

ای طلایی رنگ...
ای تو را چشمان   من دلتنگ...
راستی را از کدامین راز با تو پرده بر گیرم؟
من  که چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را...
 بی تو غمگینم...
گر بدانی اسمان دیدگانم را نه ابری جز برویا ی تو اکنده...
چه خواهی کرد؟
قلبت ایا مهر با من هیچ خواهد داشت؟
چشمت ایا راست با من هیچ خواهد گفت؟
کاش با من مهربان بودی...

شاعر:فرهاد شیبانی

دعا...

کنم هر دم دعایی کز دلم بیرون رود مهرت
ولی اهسته می گویم...الهی بی اثر باشد...

دیدی دلم شکست...
دیدی که این بلور درخشان عمر من
بازیچه بود...!
دیدی چه بی صدا دل پر ارزوی من...
از دست کودکی که ندانست قدر ان...
افتاد بر زمین...


دیدی دلم شکست...!


شاعر:هما میرافشار