گر ماه شوی بر آسمان کم  نگرم
                                                     ور بخت شوی...رخت بسویت نبرم
زاین بیش...اگر بر سر کویت گذرم
                                                      فرمای که چون مار   بکوبند  سرم ( پارازیت....)

                               ************************
گفتم که دل از تو بر کنم...نتوانم
                                                       یا بی غم تو دمی زنم...نتوانم
گفتم که ز سر برون کنم سودایت
                                                      ای خواجه اگر مرد منم....نتوانم

(پارازیت....آخه چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی...)



                                       

عشق تو سلامت ز جهان می ببرد               هجر تو اجل گشته که جان می ببرد
آن دل که به صد هزار جان می ندهم              یک خنده ئ تو به رایگان می ببرد

                                       **********************

آنجا که به هر سخن دل ما گردد                  من میدانم که زود رسوا گردد
چندان بکند یاد جمال خوش تو                کز هرنفسش نقش تو پیدا گردد

                                                                                                              حضرت مولانا

سلام...

الهی بمیرم برا این کرو لالها...طفلکیا چی میکشند...چقدر سخته براشون حرف دلشونو به اطرافیانشون بفهمونن...حالا میفهمم چی میکشند... با اجازتون دو روزه خروسک گرفتم  و صدا ندارم...هرچی اته پته میکنم هیچکی نمیفهمه چی میگم...
دیروز رفتم داروخونه کرم دست بگیرم...دو ساعت خودم و کشتم که به فروشنده بفهمونم چی میخوام...بعد دو ساعت که آقا همینجور هاج و واج نگام کرد گفت:خانم ببخشیدا...من اصلا نفهمیدم چی گفتید...
آی آتیش گرفتم...هرچی بیشتر دادمی زدم صدام کمتر در میومد (البته اینبار داشتم دعواش میکردم که مرد حسابی مگه مرض داری؟خوب اگه نمیفهمی چی میگم زودتر بگو 2 ساعته دارم با این صدا حرف میزنم تازه الان میگی نفهمیدی چی گفتم؟!)
حالا  باز دیروز یه ذره صدا با پارازیت داشتم الان که دیگه  هیچی...خدا بخیر کنه فردا رو...اگه با این صدا برم سر کلاس این جونورا دست میگیرند برام....حالا مگه دیگه ول میکنند.... 4 شنبه ساعت آخر تا وسطای کلاس صدام قابل شنیدن بود ولی نیم ساعت آخر دیگه تقریبا فقط چند تا میز اول صدام و میشنیدن...وای کشتن منو...(آخر ترم منم میکشمشون...فچ چلدند...)
_تیچر صداتون چه خوشگل شده...
_تیچر میشه این سانگ(آهنگ)و یه بار دیگه بذارید بخونیم با هم؟
بعدشم پکی زدند زیر خنده...
خبر ندارند کلی بدو بیراه تو دلم بارشون کردم...
این از شاگردام ...اونم از همکارام...چنان دلداریی بهم دادند که نگو:
_خانم مانوی نترسیدا...چیزی نیست...منم چند وقت پیش همینجوری شدم...تا 3 هفته صدا نداشتم ولی بعد از 3 هفته خوب شدم...
...جیغ.....3 هفته...من اگه تا 3 هفته صدا نداشته باشم خودمو میکشم....
خلاصه که ببم جان...اگه آدم قدر نعمتایی و که خدا بهش داده ندونه...همین بلایی سرش میاد که سر من اومد..

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
                                               بی رنگ رخت...زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و  بر هیچ  تنی
                                                آنچ از غم هجران تو بر جان من است......


 

چنین با مهربانی خواندنت چیست؟
بدین نامهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانه ئ من
که ای بیچاره عاشق...
                                  ماندنت چیست؟.....( پارازیت...این عکسه قیافه بیچاره عاشق است...)




 

اندر دل من   مه دل افروز  تویی
                                                 یاران هستند لیک ...دلسوز تویی
شادنند جهانیان به نوروز و به عید
                                                 عید من و نوروز من امروز   تویی



با شک و تردید روزنامه را برمیگردونم به صاحبش...
ـ خیلی ممنون از لطفتون.
ـ چی شد؟ اسمتون بود؟
ـ والا اسمم که بود...ولی فکر نکنم من باشم...باید برم خونه شماره صندلیم و ببینم همین است یا نه...در هر صورت خیلی لطف کردید.
ـ خواهش میکنم.ولی شک نکنید...حتما خودتون هستید
 
...ساعت ۵/۱۰...۱۰ دقیقه است که رسیدم پیش سیمین خانم.
ـ مینا جان چی شد؟قبول شدی؟
ـ والا سیمین جون اسمم که تو روزنامه بود ولی  دیروز که مامان با کامپیوتر چک کرده بود اسمم جز قبولیا نبود...
ـ دیگه وقتی اسمت بوده حتما قبول شدی.به مامان خبر دادی؟
ـ نه...چند بار اداره اش را گرفتم اشغال بود...میرم خونه خبرش میکنم.
ـ باشه مادر...اینو بده به مامان...خیلی ازش تشکر کن.
ـ خواهش میکنم...قابلی نداشت.
ـ قربونت برم.

...ساعت ۱۱...تو تاکسی نشستم دارم حرفایی و که میخوام به مامانم بگم تو ذهنم مرور میکنم:(( الو..مامان خانم...منکه قبول شده بودم...اصلا شما عادتونه همش دنبال بهونه میگردید سر آدم غر بزنید...هی من بد بخت دیشب میگم بابا روزنامه ها در نیومده هنوز چرا دعوا میکنید...هی میگید حرف نزن!!! با کامپیوتر چک کردم...بفرما !!! اینم کامپیوتر...
نوچ...این خوب نیستنا سلامتی میخوای خبر خوب بهش بدیا...یه چیز بگو خستگیش در بره...خوب باشه...
مامان سلام...خوبی؟ الان روزنامه ها رو دیدم...قبول شدم...ای خاک عالم تو...  بابا اینجوری بگی که غش میکنه...اه!!!!!!!!خوب پس چی بگم؟...حالا یه چیزی میگی دیگه...) ولی خیلی کفرم درومده از دستش...حالا زیاد با دمت گردو نشکون...اصل کار مرحله دوم است...مرحله اول و خیلیا قبول میشوند...اونم قبول میشمضد حال...اگه اینو نمیگفتی میمردی؟!
ساعت ۱۵/۱۱ ... رسیدم خونه...تلفن کو؟....تلفن.......
ـ الو سلام...ببخشید خانم ... تشریف دارند؟
ـ گوشی خدمتتتون.
ـ بله؟(اوه اوه...هنوز عصبانی است...خدا بهم رحم کرد...)
ـ سلام مامان.
ـ سلام...مارتو بگو وقت ندارم...
ـ مامان دیروز خودتون چک کردید اسمم  و تو...
ـ نخیر!خانم...چک کرد...زنگ زدی همینو بگی؟ 
ـ نه...میخوا...( اوهو  اهو اهو...آب پرید تو گلوم)...بابا با این لحنی که شما دارید آدم اگه هرکول هم باشه زهره ترک میشه...
ـ خوبه خوبه ...بسه... خیلی دلم خوشه ازش خوشمزگی هم میکنه...
(شیطونه میگه بهش نگم همینجور عصبانی بمونه ها...شیطونه غلط کرد...زود باش بهش بگو بیشتر از این حرصش نده...خوب بابا الان میگم...تو چی میگی این وسط؟ حالتو میگیرما... عجب گیری کردما!!!)
ـ مامان خانم...لطفا به این دوست عزیز و گرامتون بفرمائید یا بره بیشتر کسب علم کنه...یا تو کارای دیگران دخالت نکنه...یا اگه کاری و بلد نیست اصلا انجامش نده...در ضمن اگه میبینه یکی رو یه موضوع حساسیت داره...اینقدر این وسط سوسه نیاد و اوننفر حساس و به جون خونواده ئ بد بختش الخصوص دختر طلفکی حیفونکیش ننداره...خدا پدر سیمین خانم و بیامرزه که کارتون داشت...من بیچاره اگه نمیرفتم دنبال کار سیمین خانم...اگه اون دختره...
ـ مگه بهت نمیگم کار دارم......!!!!!!!!!!!!حرفتو بزن!!!!
ـ خوب دارم حرفمو میزنم ...نمیذارید که...اگه اون دختره تو ماشین پیشم نشسته بود من از کجا باید میفهمیدم که قبول شدم؟
ـ چی میگی تو؟( لحنش یه ذره بهتر شد...زیاد نه ها...فقط یه ذره) کجا قبول شدی؟
ـ مرحله اول کنکور.
...سکوت...
ـ الو؟مامان؟ اه...  الو؟.....(غش کرد؟)
ـ  الوووووووووووووووووووووووووو ؟!!!!!! (داد میزنم)
بعد از چند ثانیه صدای گریه مامانم از اونطرف خط میاد...
ـ پس فاطی گفت قبول نشدی که...اوهی اوهی...(دوباره زد زیر گریه...)
ـ اصلا کی گفته بود جلو جلو برید چک کنید اسمم و؟ ... الهی بمیرم برا خودم...دیشب کم مونده بود زنده زنده کبابم کنید...
ـ خوبه حالا...خودتو لوس نکن...
                                              **********************
ـ سلام.
ـ سلام...بیا اینم روزنامه...بگیر.(تققی انداختش جلوم)منکه میدونم قبول نشدی...خودت چک کن.
...لااله الله...من چی کار کنم از دست این مادر...
ـ بدید من مامان جان...شما عادتتون است...باز مثل اوندفعه هنوز ندیده دارید جلو جلو غر میزنید...
....روزنامه ها رو ورق میزنم...
ـبابا ساکت!!! دارم راز بقا می بینم!!!
.... ....بر بر نگاش میکنم...اون از مامان...اینم از بابا...گاو وگوسفند براش از سرنوشت من مهمتره...ای خدااااااا....باشه بعدا سرت غر میزنم حالا وقت ندارم....
...مازندرانی...مالکی...مانوی...بهاره مانوی...مریم مانوی...مینا مانوی......مامااااااااااااااااااااااااننننننننننن!!!!!!!!!!!
ـ قبول شدی؟کوش ببینم...چی و کجاست؟
ـ مترجمی زبان دانشگاه...(اوپسقزوینه)
ـ عیب نداره مادر تا چشم بهم بزنی تموم میشه....
                                            ***********************
ـ مینا...مینا...میییییینااااااا با توام! کجایی تو...الووووو هووووووو
ـ ها؟ بله؟
ـ یه ساعته دارم صدات میکنم چرا جواب نمیدی؟
ـ داشتم به ۴ سال پیش فکر میکردم...اه ...بابا این که نشد...یکی جلوی اینو بگیره...همینجور سرش و انداخته پایین و داره میره واسه خودش...یکی نیست بزنه تو  سرش بلکه آروم بشینه... یکی نیست بهش بگه ...آی خوش تیپ...کجا سرتو انداختی پایین و هی میری واسه خودت...کو اجازت؟ کو رضایت من؟!اصلا کی بهت گفته میتونی هر کار دلی خواست بکنی...من شکایت دارم!!!!!!من اگه نخوام پیر بشم کی و باید ببینم؟
ـ چی داری میگی؟حالت خوبه؟....
ـ نه...اصلا حالم خوب نیست...یاد اون موقعی افتادم که دانشگاه قبول شدم...حالا درسم تموم شده ولی اصلا باورم نمیشه...چرا اینقدر زمان زود میگذره؟!...دلم میخواد بهش بگم یا زبون خوش دست از این عجله و شتاب برمیداری یا اینکه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...( دهه!!!!)
ـ خدا شفات بده...پاشو مادر قرصهاتو بخور...حالت خیلی بده...بلند شو...
ـ اه...مامان...
ـ
....ولی من هنوز شاکیم...
این غافله عمر عجب میگذرد...
من همچنان شاکیم....

ماجرای من...

سلام
این قسمت اول ماجرای قبولی من است تو دانشگاه...این قسمت و یک ماه پیش تو اون یکی وب بلاگم نوشته بودم ولی قسمت دومش و وقت نکردم بنویسم...در نتیجه دوباره قسمت اول و اینجا میارم و بعدشم ماجرا رو تمومش میکنم...

                             *************************************************
۵بعد از ظهر...شترق...در حیاط بود...ددم وای هر کی بود خیلی عصبانی است..

_لااله الله...بابا شما ها کجا بزرگ شدید !!!یه در وبلد نیستید ببندید!!!
...بابام  است...هر وقت در و محکم میبندیم پشت سرش باید یه سخنرانی در مورد محل بزرگ شدنمون بشنویم....
_منکه نبودم....(یه قیافه مظلوم و متعجب بخودم میگیرم...)
_خوب برو ببین کی بود؟
...هنوز دستگیره در و نچرخوندم در آمد بغلم...
_برو کنار!!!
_سلام.
مامان است...اوه اوه...خدا بخیر کنه چقدر توپش   پر است...
_خانم این در و چرا اینقدر...
_ببین!!!خونمه...دوست دارم اصلا درش و بکوبم بهم..‍‍(پارازیت...دهه..!)همش نشستی فقط غرمیزنی...یه وقت حواست به درس اینا نباشه ها...همش من اید بفکر باشم...
_یعنی چه!!!در بستن چه ربطی به درس بچه ها داره؟من میگم....
....(جیغ)_نمیخوام بگی...هیچی نمیخوام بگی...بگذار من بگم...امروز یک کلمه بگی ها...
_خانم جان من برا خودت میگم...اصلا در فدای سرت...اینقدر حرص نخور...زبونم لال سکته میکنی ها...آخه برا چی؟برا کی؟
_برا کی؟برا این خانم...ای دستم قلم بشه الهی اینهمه زحمت کشیدم که آخرشم هیچ جا قبول نشی؟ای خاک عالم تو...بچه خانم فلانی فلان رشته قبول میشه اون وقت بچه من رشته بوق شناسی هم قبول نمیشه...آخه آدم دردشو به کی بگه....
...چشام گرد شده ...نمیفهمم...چی کار کردم مگه؟
_چرا اینقدر فحش میدید؟چی شده آخه؟
_تو یکی حرف نزن!!!حرف نزن(...)
نقطه چین ها رو خودت پر کن...تا جا داره داره بدو بیراه بارم میکنه...
_د...خوب بگید چی شده؟بدون اینکه بگید چی شده همینجوری دارید رگباری بد و بیراه بارم میکنید...!
_کوفت شده...درد شده...و...شده...چی میخواستی بشه؟دانشگاه قبول  نشدی...!
یکی این شاخای  تعجب منو ببره!!!
_بابا جوابا رو فردا میدن...شما برا غر غر پیشباز میرید از امروز؟بذارید جوابا رو بدن اگه قبول نشده بودم اونوقت بد وبیراه بگید...
_لازم نکرده...اسمتو دادم کامپیوتر...هیچ جا قبول نشدی...
_خوب شاید اشتباه کرده...
_حرف نزن...اشتباه نکرده...تو عرضه نداشتی قبول بشی...
...10 شب...هنوز داره غر میزنه...یک دور کامل هم 7 پشت نیاکان و آبا اجدادم و آورد جلو چشمم...همشونو دیدم خدا رو شکر...ای خدا...من بد بخت چه گناهی به درگاهت کردم آخه؟...نکردی یه مادر بی سواد بهم بدی که اینقدر با تکنولوژی پیش نره...قربونش برم منطق هم نداره که...خوب بابا بعضی وقتا کامپیوتر هم اشتباه میکنه ...پیش میاد دیگه....اه؟...اگه اینقدر مطمئنی که اشتباه شده پس چرا اینقدر حالت گرفته شد؟...از حالا بگما...من مردش نیستم یه سال خودم و قرنطینه کنم و فقط درس بخونم...لازم نیست تو زحمت بکشی قرنطینه میکنندت...این مامانی که من دیدم میفرستت جهنم که نه کسی پیشت بیاد نه تو بتونی جایی بری...فقط باید بشینی درس بخونی...چشام و میبندم و تصویر سال آینده می آید جلو چشمم...وای منکه نیستم..برو بابا یه سال بشینم درس بخونم آخرشم مثل امسال قبول نشم...نوچ...زهی خیال باطل...
ترق!!!(جون مادرت درو درست باز کن سکته ناقص زدم...)
_فردا صبح میری پیش سیمین یه امانتی پیشش دارم ازش میگیری و میایی...
_من تنها نمیرم.
_غلط میکنی...میری خوبم میری...
گروپ...در و زد بهم...
جیغغغغغغغغغغغغغ ........زور گووووووووووووووووو(تو دلم)!!!
...9 صبح...
برم روزنامه بگیرم؟خلی مگه؟بری اینهمه تو صف وایسی آخرشم که میدونی قبول نشدی...خوب باشه...همین صف ایستادنشو دوست دارم...برو بابا ...الان ساعت 9 است تا بخوای حاضر بشی و بری هیچ روزنامه ای نمونده که  بخوای بگیریش...دلت خوشه ها...پاشو حاضر شو برو پیش سیمین خانم...خودتم آماده کن که از حالا تا یکسال آینده سرکوفت بشنوی....باز یادم افتاد...
10 صبح...سوار تاکسی میشم...دخترای بغل دستی هر کدوم یه روزنامه گرفتند دستشون...نگاهشون میکنم...هر دو شادو بشاشند...خوشبحالشون قبول شدند...
_خوشبحالتون روزنامه گیرتون اومد...منکه پیدا نکردم...(اه...از کی تا حالا دروغگو شدی؟...کجا رفتی روزنامه بگیری گیرت نیومد؟...خیلی خوب تو هم...خواستم یه حرفی زده باشم...خفم کردی با این همه مثبت بازیت...!!!)
_رشتتون چیه؟
_ادبیات.
_اه چه خوب...بفرمایید...اینم روزنامه(پارازیت..چه دست به نقد)منم ادبیاتم...ایشالا که قبول شدید.
...خجولانه..._خیلی ممنون.
...صفحات روزنامه رو سر سری رد میکنم تا به حرف خودم برسم...م...اسامی را رد میکنم...
مازندرانی..مالکی..مانوی...آزاده مانوی...آیسا مانوی...بهاره مانوی...مریم مانوی...مینا مانوی...نگین مانوی...اه!!!این چی بود؟دوباره بالا رو نگاه میکنم...مینا مانوی...خوب که چی؟یه عالمه مینا مانوی تو ایران است...شماره  صندلیش چند است؟14748....حالا چی؟چند تا مینا مانوی سراغ داری که شماره صندلیشون همون شماره صندلی تو است؟...تو که مطمئن نیستی...شماره را یادداشت کن برو  خونه ببین درسته یا نه...
ادامه دارد...

 

سلام...

با چند تا شعر کوتاه چطوری؟(راستی یه چیزی تا یادم نرفته ...من به جون مامانم از جایی ناراحت نیستم
ولی اگرم باشم ناراحتی و عصبانیتم و سر کسی خالی نمیکنم مگر اونی که عصبای یا ناراحتم کرده...قابل توجه خانم یا اقای سژیده که برام پیغام گداشته بودند...)


*************************
از تو تا من هراز دره ره است
من به راز شنفته میمانم
تو به شعر نگفته میمانی...(پارازیت...اجه راست میجی خودشو با من چی کار داری)

**************************************
سرخ سرخ است لاله...
سبز سبز است آسمان...
قو سفید  سفید...
و آب استخر آبی آبی...
باز یاد تو میکند دل من....

                                                  اسماعیل خوئی
********************
چه باشیم
چه نباشیم
قرار بر این است
تو را به حسرت زمزمه کنیم....

**************************************
در جمهوری یاد هایم
مهاجری  بی جواز
اقامت دائمی میخواهد...

                                  فرشته ساری

A question

A girl asked a guy if he thought she was pretty, he said..no. She asked him if he would want to be with her forever..and he said no. She then asked him if she were to leave would he cry? and once again he replied with a no. She had heard enough. As she walked away, tears streaming down her face the boy grabbed her arm and said... Your not pretty, your beautiful, i dont want to be with you forever, i NEED to be with you forever,
                                                            and
                                       .... i wouldnt cry if you walked away...i'd die
(پارازیت...اوخییییییی......نازی.......)