حکم

با محمد و آزاده و مهدی نامزد آزاده، در حال بازی حکم هستیم. من و آزاده یار هم هستیم و محمد و مهدی هم با هم. آن دو تا از ما جلوترند و چند دست است که هی پشت سر هم ما را می برند و ما بدجور حس می کنیم که این دو تا غازقولنگ با تقلبست که جلو افتاده اند! این را از نگاههای مرموز، لبخندهای بی موقع ژوکوندوار، و طرز بازیشان (اونی که نوبتش نیست اول میآید تا یارش بداند چه بیاید) می شود فهمید؛ یکباره لجمان می گیرد؛ اینها فکر کرده اند که ما تقلب بلد نیستیم و قط این دو تا پورفسور بلدند؟ نشانتان می دهیم! در یک فرصت مناسب تا مهدی برود به تلفنش جواب دهد و محمد هم برود برای خودش چای بریزد، به آزاده می گویم: هر وقت بهت گفتم آزاده حالت خوبه، حکم لازم کن، هر وقت گفتم ای خدا، تو خاج بازی کن؛ هر وقت گفتم فلان، تو فلان خال رو بیا، دست را باید آزاده بدهد، ولی ورقها را ازش می گیرم که خودم بدهم دست را و تا محمد حکم می کند، آخرین برگ را نگاه می کنم، شماره پایین یه خال به درد نخوره، از زیر می کشمش بیرون و ردش می کنم به مهدی، دو بار هم به محمد ورق بیخود می ندازم؛ بعد از سه دست => نتیجه با یک حاکم کتی مشتی و جانانه، به نفع ما می چرخد و آقایون زرنگ غازقولنگ هم هی لجشان می گیرد و هی کاری از دستشان بر نمی آید، مخصوصا زمانی که در کمال شگفتیشان کتشان کردیم، آی قیافه هاشان دیدنی می شود، آی دیدنی می شود؛ فقط تونستند هاج و واج به همدیگه بگند: مهندس باختیم که! تا فردا صبح هم که فکر کنند به مغزشان خطور نمی کند که ما چه تقلبی کردیم، فقط هی 6 دور به دور خودشان چرخیدند و آخر سر هم نفهمیدند از کجا خوردند؛ منتها از آنجائیکه خیلی خیلی پر رو تشریف دارند، هر دو با هم گفتند ما (یعنی خودشان) خیلی بد بازی کردیم یه وقت فکر نکنید بازی شما خوب بود ها! (پارازیت... یعنی واقعا رو رو برم!) هرچند ناجوانمردانه بردیمشان ولی این برد خیلی به دلم چسبید تا آنها باشند که نامردی بازی نکنند و هی جر نزنند!!!

:)

یادش بخیر چنین روزی...

منت خدای را

منّت خدای را عَزَّ وَ جَل که طاعتش مُوجب قُربتست و به شُکراندرش مزید نعمت. هر نفسی که فُرو میرود مُمِدّ حیاتست و چون بر می آید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت مُوجودست و بر هر نعمَتی شُکری واجب. 

َاز دست و زبان کِه بَر آید                   کز عهدِه شُکرَش بدَر آیَد

...

بار خدایا...
بدین مغرور نشوم، و به بود خویش از تو مستغنی نشوم؛  

و تو بی من مرا باشی؛ به از انکه من بی تو خود را باشم.

بازم حرفای تکراری ...

یادت میاد قدیما؟ اون زمونا که همه چی ساده و بی آلایش بود؟ اون زمونا که بچه ها واقعا بچه بودن و خیلی راحت میشد سرشون را با یک آب نبات قیچی ساده کلاه گذاشت؛ یادت میاد اون زمونا تنها وسیله ی سرگرمی و وقت گذروندن، فقط تلویزیون بود با دو کانال خسته کننده و سریال های آبدوغ خیاری آینه و آینه ی عبرت و مش تقی و این حرفا و بس؟ یادت میاد اون زمونا که کوچیک بودیم (خیلی کوچیک) چقدر لی لی کردن تو کوچه و قایم موشک بازی با دختر همسایه و دزدکی خوردن آلبالو خشکه خانم همسایه رو دوست داشتیم؟ یادت میاد کیهان بچه ها رو؟ 

 یادته 2 ساعته تمومش می کردی؟ اول از همه هم میرفتی سراغ داستانهای دنباله دارش با اون نقاشیای جالب. یادت میاد اون زمونا همه ی عالم و آدم دست به دست هم میدادند تا پند و اندرزت بدهند و یادت بدن چی خوبه و چی بد... محله ی بروبیا رو یادته؟ باز مدرسه ام دیر شد؟ یادته باز باران با ترانه ... با گوهر های فراوان؟ یادته صد دانه یاقوت... دسته به دسته.... با نظم و ترتیب یکجا نشسته؟ تصمیم کبری، کوکب خانوم، یادته حسنک کجایی؟ 

 یادت میاد اون زمونا چقدر عاشق حسنی بودی؟ حسنی نگو یه دسته گل؟ آهنگ حرص دربیار و اعصاب خرد کن همشاگردی سلام رو چی؟ صبحای زود که میرسیدی مدرسه اون آهنگ دلهره آوره رو یادته که رادیو پخش میکرد:گلوپ گلوپ گلوپ دام دام دام 200 سال پیش در چنین روزی آبراهام لینکن گروپی خورد زمین گلوپ گلوپ گلوپ دام دام دام! خانم حنا رو یادته؟ چنگ سحرآمیز و چی؟  علیمردان خان و چی؟ ای بچه ی بی تربیت... یی یی یییی ییییه... ننر و لوس و بی ادب.. یی یی یییی ییییه... ادای من و درنیار... اطوار و شکلک درنیار.. ادای تورو درمیارم... حوصله تو سر میبرم... دلم مخه دلمه مخه...این شیکمم پلو مخه...کدو قل قله زن و چی؟ یادته اون سال بمبارون شد مدرسه ها رو تعطیل کردن؟ یادته معلما میومدن تو تلویزیون و درس میدادن؟ یادته یه بار معلم ریاضی اومده بود درس بده و تو حواست نبود، یادته یهو از پشت دوربین چه چشم غره ای بهت رفت و بهت گفت من با شاگردایی که به حرفای من گوش نمیکنن کاری ندارم! یادته چقدر تعجب کردی؟! حتی هنوزم که هنوزه داری تعجب میکنی!   

الهه رضایی و گیتی خامنه ای رو یادته که مجری برنامه هامون بودن؟ یادته چقدر گیتی خانم و دوست داشتی؟ کارتون معاون کلانتر و ماسکی یادته؟ چقدر دایی کوچیکه اداش و درمیاورد و باهات بازی میکرد؟ پرنس جان و رابین هود و آقای هیس رو چطور؟ وای من عاشق صدای ژرژ پطروس، دوبلور رابین بودم

هـــی هــی ... میدونم... منم یادمه...یعنی راستش و بخوای همیشه یادمه فقط نمیدونم چرا پاییز که میشه من میرم به عالم هپروت و مدام یاد اون دوران میفتم... بچگی خودم و مقایسه میکنم با بچه های الان، بعد به این نتیجه میرسم که یا من خنگ بودم یا این وورجکا خیلی بیشتر از قد و اندازه شون میفهمند... یاد اون زمونا میفتم که چقدر به ما بکن و نکن میگفتند و برای یه خطای کوچیک چقدر توبیخ میشدیم و بعد مقایسه میکنم با بچه های فوق العاده بی ادب این دوره که پدر و مادر به خودشون زحمت نمیدن حتی یه اخم کوچیک بکنن به بچه ها و همین میشه که بچه ها اینقدر زبون دراز و بی ادب بار میان... مقایسه میکنم سواد بچه های اون دوره رو با سواد بچه های الان... ممکنه بچه های هم دوره ی من همه ی درسا رو از دم 20 نمی گرفتن ولی هر نمره ای که میگرفتند واقعا بقدر همون نمره درس بلد بودن ولی حالایی ها همه از دم 20 میگیرند ولی اگه بهشون بگی 2 بیت شعر از حفظ بخون، نمی تونن. دلم میسوزه برای بچه های الان که در هیچ کجا مهرورزی و دوست داشتن و یادشون نمیدن و به جاش جنگ و انتقام و کشتن و این حرفا رو فرو میکنن تو مغزشون... کارتونای زیبا و لطیف دوران ما کجا و کارتونای دیجیتالی و بی روح الان کجا... اینه که مدام یاد قدیم میکنم و هر لحظه ای که دور میشم از اون زمان، دلم براش تنگ و تنگتر میشه... 

سن

منم دقیقا همینها را می خواستم بگم!

جمعه 19 تیر ماه سال 1388

ساعت ۷ صبح

در بلندترین نقطه ویلا نشستم. روبروم یه دشت وسیع قرار داره با یه عالمه باغهای زیبا. نمیدونم چرا تا حالا اینجا نیومده بودم؟! اصلا باورم نمیشه وسط بیابون برهوت یه جاده وجود داره به زیبایی جاده چالوس و یه منطقه هست خیلی زیباتر از اوشان و فشم و آهار! عجبا!چرا همیشه فکر میکردم جای سبز و قشنگ فقط اونجاهاست؟ کلی جای دیدنی و قشنگ رو از دست دادم بخاطر این جهالت!

ساعت ۲ بعدازظهر

با اینکه صبح زود بیدار شدم ولی مث بقیه خوابم نگرفته. نمیدونم اینا چرا تا یه جایی میان خوابیدنشون میگیره؟ یعنی همین خواب و نمیشه تو خونه داشت؟ اگر میان مسافرت که بخوابند آخه اصلا چرا زحمت مسافرت رفتن رو به خودشون میدن؟ خوب همون خونه میموندن و میخوابیدن دیگه! فقط آی خوشم میاد اینجا مگس زیاد داره و این مگسای نازنین تا میتونن برای خواب آقایونای تنبل هی مزاحمت ایجاد میکنند. محمد که انقدر عصبانی شده از دستشون، هی میگه یکی این پشه ها رو بکشه!

ساعت 5 بعدازظهر

آخیـــــــــــــــــــش... عجب باد خنکی میاد

ساعت 9 شب

چرا آسمون اینجا اینجوریه؟ یعنی گردوغبار اینهمه زیاده که نمیذاره ستاره ها نمایون بشوند؟ چقدر غریبه این شب... باز حالا شبای پیش یه ماهی تو آسمون بود و همه جا رو روشن می کرد با نور خوشگلش ولی امشب ازش خبری نیست که نیست. مائیم و این آسمون عجیب و غریب بی ماه و ستاره!

شب اول یادمه تا ساعت 3-2 شب بیدار بودیم و همش حرفای ترسناک میزدیم. انقدر از جن و پری گفتیم که خودمونم باورمون شد، موقع خواب تو رختخواب همش منتظر بودم کله ی یه جن پشمالوی گنده از تو پنجره ظاهر بشه و بهم دهن کجی بکنه! ظاهرا حال بقیه هم بهتر از من نبوده! با اینکه ترسیدم ولی خیلی بهم چسبید؛ مدتها بود اینجور دسته جمعی نترسیده بودیم

ساعت 9:30 شب

احتمال زیاد یا آخر شب و یا فردا صبح زود راهی تهران میشیم. از فردا دوباره مائیم و تهران و شلوغی و هوای کثیف کثیف گروغباری!

ضد حال

دیروز با محمد و مهشاد و ابو رفتیم بیرون. از اونجاییکه قبلا هم به عرض رسوندم خدمتتون، بنده بدجور خواهان و طالب یک فروند کافه مشتی می‌بودم، جونم برات بگه قرار شد بریم کافه کنج که کمی پایین تر از تقاطع وصال-طالقانیه. خلاصه تقریبا نصف تهران و گشتیم (پارازیت... نزدیک خونه هامون کافی شاپ هست ولی اینبار هوس جاهای قدیمی رو کرده بودیم) تا رسیدیم به کافه ی مورد نظر که دیدیم، خیـــــــــــــــطینا! کافه رو جمعش کردن! انقدر حالم گرفته شد که نگو، ناراحتیم نه بخاطر بسته بودن اونجا بلکه برای خاطرات قشنگی بود که از اونجا داشتم. زمان قبل از ازدواجم چند بار با محمد رفته بودیم اونجا و یکی دوبار هم با مهشاد و بهاره و آزاده رفته بودیم. بعد گفتیم عیب نداره، میریم کافه گودو؛ کمی بعد کاشف به عمل اومد که اونجا رو هم بستند!!! من نمیدونم این کافه داران عزیزی که میان با هزار زحمت یه کافه خوشگل و تو دل برو درست میکنند و بعدش روزی صدها نفر رو به خودشون مهمون می‌کنند، آخه چرا بعد یه مدت به راحتی آب خوردن اون مکان خاطره‌زا رو می‌بندن بدون درنظر گرفتن اونهمه خاطراه‌ای که ما مشتریان از اونجا داریم؟! آخه این رسمشه؟ اصلا خدا رو خوش میاد که با قلب و روح مشتریانتون اینجور بازی کنید؟ پس تکلیف ما و اونهمه خاطره چی میشه؟ اصلا مگه دست خودتونه که یه روز میایید و یه روز بی خبر میرید؟!  

خلاصه هیچی دیگه از کنج و گودو، رسیدیم به کافه رستوران سیاه و سفید. اونجا هم جای جالب و بامزه‌ای بود. زیر شیشه ی میزاش پر بود از نوشته های مشتریانی که اومده بودن و از خودشون مطلبی رو به یادگار گذاشته بودن. دلم میخواست منم یه تکیه کاغذ بگیرم و بنویسم: «من مکانی دنج، دلپذیر و دوست داشتنی هستم، من برای آدمای تنها و خسته، مأمنی تسکین‌دهنده و آرامشبخشم، من حافظ و حامل یاد و خاطره ی شما و مهمانانتون هستم، خاطراتی از روزهای خوش گذشته؛ من برای بسیاری، محبوب و عزیزم؛ پس به احترام همه ی اون آدمای تنها و به حرمت همه ی اون روزها و یادها، از من براحتی نگذرید...»  

آرامش

دلم میخواد برم لاله‌جین و تا میتونم ظرف سفالی بخرم... هوس کردم یه قسمت از خونه‌مو پر کنم از این چیز میزا. دلم میخواست دکوراسیون داخلی بلد بودم تا بتونم خونمو شکل یه کافه در بیارم... نمیدونم چی تو «کافه» هست که اینجور بهم آرامش میده؟ حتی اسمش هم آرامش‌بخشه برام. دیوارای آجری، صندلی‌های لهستانی، میز چوبی قهوه‌ای سوخته، نور کم و یه محیط نسبتا تاریک و شاعرانه، یه فنجون قهوه ی تلخ و خوشمزه و یک کتاب عاشقانه ی لطیف و قشنگ روی میز؛ تویی و این سکوت لذت بخش و این آرامش دلچسب درسته دیوار رو نمیتونم آجر کنم ولی میتونم کاغذ دیواری طرح آجر بگیرم که... میز و صندولی و نور و موزیک ملایم هم که حله... میمونه ظروف سفالی که اونم درستش میکنم... پس، پیش به سوی ...... آرامش

نی نی

میدونی چیش جالبه؟ اینکه بعد از ۳۰ سال پدرت رو ببینی که دوباره شده قد یه فنقل و چنان اداهای ناز و بامزه‌ای درمیاره که دلت میخواد درسته قورتش بدی