پاییز دوست داشتنی من

پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته
روی فرشی از برف مهمون ما نشسته
پنجره رو نبندین که پاییز قشنگه
چهار تا فصل خدا هر کدوم یه رنگه  

من رو تصور کن که یه گوشت کوب بستم به دمم به ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن گندگی و دارم هی باهاش گردو میشکونم؛ حالا نشکون و کی بشکون. دیگه از الان به بعد زندگی برای من زیبا، دلنشین، دلفریب، دلچسب و گوارا می شود؛ چرا؟ چومکه پاییزِ خنکِ سردِ خوشمزه داره کم کَمک میرسه از راه. از حالا تا 29 اسفند تو نه کاری داری به اینکه چی گرون شد و چی ارزون و نه کاری داری به اینکه کی چی گفت و چی کار کرد؛ عوض این حرفها تو با پاییز کار داری و دلت... آخه دیگه چی بهتر از این که ساعت 4 بعدازظهر بری خونه و تو خنکای عصر بری زیر پتو و کتاب بخونی شیرین و دوست داشتنی؛ چی بهتر از این که تو غروبای پاییز وقتی هوا رو به سردی میره، یه فنجون قهوه فرانس دستت بگیری و آهسته آهسته مزمزه اش کنی و غرق بشی تو عالم رویا؛ چی بهتر از این که وقتی بارون میاد جر جر، پشت خونه ی هاجر، تو بری پشت پنجره و از اونجا زل بزنی به شهر در حال آبیاری و بعد چشمهات رو ببندی و در عوض، گوش دل بسپری به صدای تیک تیک برخورد قطره های بارون با زمین و درخت و پنجره؛ چی بهتر از این که یه روز که حوصله اش رو داشتی، برای بار چندم بشینی فیلم غرور و تعصب رو ببینی و یاد اون زمونا بکنی که سر کلاس برای شاگردات میذاشتیش و ازشون می خواستی خوب و با دقت نگاه و گوش کنند ولی هیچ کدوم قدر کارت رو نمی دونستند و یادته چقدر دلت به حالشون می سوخت که نه الیزابت رو میشناختند و نه مستر دارسی رو و نه حتی شرلوک هولمز رو! اصلا هیچ شناختی از این افراد نداشتند و یک نفر را هم که می خواست به راه راست هدایتشون کنه اونهمه اذیت می کردند؛ حتی هنوزم که هنوزه دلت به حالشون میسوزه که نمیدونند دارند چه لذتی را از دست می دهند از روی جهالت.  

حالا این تویی و این پاییز و این شبهای سرد طولانیِ خدا. بشین به انتظار روزهای سرد و خنک... از حالا به بعد شمارش معکوست رو شروع کن؛ دیگه میتونی کیف عالم رو بکنی از رسیدن فصل محبوبت... نوش جونت این هوا، گوارای وجودت این بارون زیبا! 

به چشم دختری

سوار ماشین آژانس می شم و مقصدم رو به راننده میگم. راننده که پیرمردی ۷۰-۶۰ ساله ست برمیگرده نگاهم میکنه و بعد از چند لحظه که بروبر نگاهم میکنه، میگه: چشم؛ شما هم جای دخترم، می برمتون!

من: ماااااااااااااااا

نتیجه اخلاقی: آها! پس یه ساعته داره بروبر نگاهم میکنه نگو به یاد دخترش مینداختمش

انتظار

یک ساعت است که خسته و کلافه منتظر نشسته ام تا تلفنم زنگ بخورد؛ ولی نمی خورد. بعد از یک ساعت، بی طاقت و عصبانی گوشی را بر میدارم تا خود تماس بگیرم که... آه از نهادم بر میخیزد وقتی می فهمم تمام این یک ساعت را با گوشی خاموش به انتظار نشسته بودم! به محض روشن شدن، صدای زنگش بلند می شود! خدا به داد برسد

مردم آزاری

دم اداره ما آژانسی هست که صاحبش یک آقا رضا نامیست. آقا رضا فردی بسیار جدی بداخلاق و کم حوصله است. منکه هر وقت زنگ میزنم به آژانسشان و او گوشی را برمیدارد، کلی حرص می خورم از دستش چون تا می گویم الو؟ فوری جواب می دهد ماشین اومد خدمتتون و بعد گروپی ارتباط را قطع می کند و لج مرا اینور خط در می آورد! تا اینجا را داشته باش.  

خانم «ی» دختری ساده، مهربان، بسیار با ادب و خیلی خجالتیست. کافیست جلو جمع با او یک شوخی بکنید تا او عین گوجه فرنگی قرمز شود! دست بر قضا بنده با این خانم دوست داشتنی همکار و هم اتاقیم و از آنجا که اتاقمان خیلی کوچک و مختصر مفید است و جا برای سه نفر خیلی کم دارد، به ناچار میزهایمان را چسبانده ایم به یکدیگر و در نتیجه روبروی هم می نشینیم. 

راستش را بخواهی من علی رغم تمام این شلنگ تخته هایی که اینجا می اندازم، خارج از این محیط فردی ساکت و تقریبا میشه گفت جدی هستم اما از شانس بد خانم «ی»، نمی دانم چرا هرگاه او را می بینم، انواع و اقسام مرض ریختنها و احساسات مردم آزاری هجوم می آورند سمتم و من هم لاجرم تمامشان را روی خانم «ی» پیاده می کنممثلا یک روز که خانم مشغول گزارش نویسی بود و حسابی غرق نوشتن و از زمین و زمان غافل، خیلی آرام و آهسته رفتم کنارش و دستها را آوردم کنار گوشش و محکم کوباندمشان به هم: شترق!!! طفلک خانم «ی» عین موشک شهاب 3 که شوت شد به هوا، همانگونه پرید به آسمان؛ ولی بعدش حسابی از خجالتم درآمد بی رحم! 

یا چند روز بعدش باز دیدم خانم «ی» چنان غرق کار است که اصلا نه انگار در این عالم است. باز همان حسهای موذی آمدند سراغمبا صدایی کاملا متعجب و شوکه شده، گفتم: هیـــــــــن! خانم ی ی ی! بیا این را ببین! خانم «ی» هم بدتر از من فضول، فوری آمد ببیند این چیست که هیـــــن مرا درآورده است. برای اینکه کارم را راحتتر کنم، مانتیتور را چرخانده بودم سمت دیوار و او برای دیدنش مجبور بود سرش را بیاورد مقابل صورت من، به محض اینکه گوش خانم «ی» آمد جلو دهانم،با صدای بلندی گفتم: پــــــــــخ!!! و باز دوباره خانم «ی» راهی فضا و آسمانها شد...

روزی دیگر مسئول دفتر یکی از مدیریتها که با خانم «ی» کار داشت، اشتباهی داخلی مرا گرفت، بعد از کمی صحبت شماره ی خانم «ی» را بدو دادم و قطع کردم. این وسط من از لحن صحبت کردن دختره خیلی خنده ام گرفت بود برای همین ادایش را درآوردم و به خانم «ی» گفتم: این دختره چرا مثل اوا خواهرا حرف می زد: ببخشید را چنان با ناز و ادا می گفت که آدم غش می کرد، تازه با اونهمه قر و قمیش صداش هم تودماغی بود! و بعد دوباره ادای دخترک را درآوردم. 

خانم «ی» همینطور که با لبخند به حرفهای من گوش میداد، تلفنش را پاسخ گفت. یک آن من دیدم قیافه خانم «ی» اینجوری شد و بعد اینجوری البته این شکله سبزه ولی تو قیافه خانم «ی» را قرمز رنگ ببین! فهمیدم به سختی سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد و حدس زدم همان دخترک پشت خط باشد و به همین دلیل با شنیدن صدایش خانم «ی» خنده اش گرفته است. چیزی را که من نفهمیدم این بود که دخترک حالا ارتباط داده بود به رئیسش و حالا جناب مدیرکل پشت خط بودند نه او؛ من بی خبر از همه جا شروع کردم به مسخره بازی و با تقلید از صدای دخترک گفتم: ببخــــــــــــشید خانم «ی» اون فـــــنجــــونتون را بدید به من! (با لحن یک اواخواهر بخوان) یا خانم «ی» روون نویــــــس خدمتتون هســـــت؟! طفل معصوم دلدرد گرفته بود از بس سعی می کرد نخدد تا اینکه بالاخره مکالمه اش تمام شد و آمد سر وقت من........ این نقطه چینها باید همانگونه بمانند چون بچه از این جا رد می شود و اینجا خانواده زندگی می کند نمی توانم باقیش را بگویم. فقط همینقدر می گویم که بعد از آن بلاهایی که سرم درآورد، تازه گفت تلافیش را سرت در می آورم! اینهمه بلا سرم آورده بود کم بود و بازم میخواست بلای دیگری سرم دربیاورد! هرچه گفتم خانم جان جنبه داشته باش من فقط باهات شوخلوخ کردم،همین؛ ولی به خرجش نرفت که نرفت، تا دیروز... 

دیروز بعدازظهر زنگ زدم به آژانس آقا رضا زهلم گتمیش که ماشین بگیرم. تا گفتم الو؟ و تا آقا رضا بخواهد بگوید الان می فرستم ماشین را، دیدم خانم «ی» تمام هیکل افتاده روی میزش تا توجه من را به خود جلب کند، وقتی نگاهش کردم دیدم تا آنجاییکه توانسته چشمهایش را چپ کرده، دستها را گذاشته کنار لبهایش و زبانش را درآورده تا آخر  درست مثل این:

 

 راستش را بخواهی من اصلا مثل خانم «ی» با حجب و حیا نیستم و در آن لحظه سرسوزنی به این فکر نکردم که بابا آنور خط آقا رضاست که منتظرست ها نه برگ چغندر، هیچ به این موضوع فکر نکردم و بدون اینکه خود را به زحمتی بیندازم، هرهر زدم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند! دردسرت ندهم یک دقیقه ای من اینطرف می خندیم و از آقا رضا بعید بود که او هم آنطرف گوشی را نگاه دارد دستش و نکوفوندش سر جایش! فکرش را بکن آقا رضای گند دماغ، نه تنها دعوایم نکرد بلکه تازه خودش هم خنده اش گرفته بود و برای اولین بار در عمرش بجای اینکه بگوید ماشین اومد خدمتتون، گفت: ماشاالله به این خنده و بعد خنده کنان ارتباط را قطع کرد. بعد از اینکه خنده هایم تمام شد، بدون اینکه آن بلاهای آسمانی را سر خانم «ی» دربیاورم، خنده کنان فقط بهش گفتم: دستت درد نکند، تو باعث شدی این اخمالوخان برای اولین بار در عمرش بخندد! در جوابم گفت: واقعا که خیلی پر رویی؛ من اگر جای تو بودم همان موقع گوشی را قطع می کردم نه اینکه یک دقیقه گوشی را نگاه دارم دستم و غش غش بخندم 

حقیقتش را بخواهی انقدر از خنده های دیروز خوشم آمده که قصد دارم میزان اذیت و آزارهایم را چند برابر کنم بلکه خانم «ی» از این حرکات ژانگولری بیشتر از خودش دربیاورد خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم...

خانه آنجاست که ...

پنجشنبه است؛ روز تعطیلت را تا لنگ ظهر می خوابی بدون کوچکترین احساس عذاب وجدانی. بعد یک لیوان شیر نسکافه درست می کنی برای خودت. امروز از آن روزهاست که حال و حوصله انجام هیچ کاری را نداری. کمی سر خودت را با برنامه های ماهواره گرم میکنی ولی چیزی توجه ات را جلب نمی کند، مدتی را به گشتن در آرشیو فیلمهایت سر میکنی ولی باز هم هیچ فیلمی جذبت نمی کند؛ می روی سراغ کتابهایت ولی همه شان سیخونکی هستند، از همانها که باید حس و حالش باشد که بخوانیشان، تمام کتابهای لمپن و وقت پرکنکت را خوانده ای و محض رضای عمر نکرده ای یک دانه را نگاه داری برای روز مبادایت! به ناچار، ناامیدانه نگاهی به اطرافت می اندازی، خانه پر از شلوغی ست، کیفت وسط میز ناهارخوری با دل و روده ی باز، ولو شده است، کنار تلویزویون و سینما خانوادگیت پر است از فیلهما و سی دی های دیده نشده، روی اپن آشپزخانه بسته هایی که دیروز خریداری کردی و ولشان کردی به امان خدا، به رویت دهن کجی می کنند، دست می کشی روی لبه مبلهایت، به قطر دو میلی متر گرد و خاک می نشیند روی انگشتانت... یکباره انگار به تن خسته و بی حوصله ات برق وصل کرده باشند، سریع از جایت برمی خیزی و می افتی به جان خانه. اول از همه از اتاق خواب شروع می کنی، ملافه تخت و پتو و روبالشتی ها را عوض می کنی، وسایل اضافه ی روی میز توالت را بر میداری و نیمی را حواله سطل آشغال می کنی و نیمی دیگر را روانه ی کشوها، کتابهای روی پاتختی ات را سر و سامان می دهی و آنهایی را که خوانده ای می گذاری در کتابخانه و نخوانده ها را می گذاری همانجا بمانند، این اتاق دیگر کاری ندارد بجز جارو و گردگیری، حالا می روی سراغ پذیرایی و نشیمن، تمام وسایل روی مبلها و میز پذیرایی را بر میداری، در کیفت را می بندی و می گذاریش یک گوشه در اتاق کار، وسایل خریداری شده ی ولو شده روی اپن را پخششان می کنی و هر بسته قرار می گیرد سر جای خودش. حالا نوبت دستمال کشیدن و گردگیریست، اول گاز را تمیز می کنی بعد اپن را و بعد جاهای دیگر را... آخر سر هم یک جاروی مشتی می کشی به کل خانه و خسته ولو می شوی روی مبل؛ ولی باوجود انجام تمام کارهایی که کردی هنوز یک جای کار می لگند، خانه ات هنوز آن گرما و صفای یک خانه ی امن و درست و حسابی را ندارد، نگاه به اجاق گاز خالی از قابمله می اندازی و می فهمی چه چیزی کم است. سریع می روی سراغ فریزر یک بسته گوشت چرخ کرده را خارج می کنی و میگذاری در ماکروویو که دیفراست شود بعد ظرف پیازداغت را از یخچال خارج می کنی به همراه رب گوجه فرنگی، فلفل دلمه ای، سرکه خرما و پنیر پیتزا، کمی هم جعفری خرد شده داری، آنها را هم بر میداری و می روی سراغ گازت، قبل از اینکه کارت را شروع کنی 5 عدد سیب زمینی خیلی گنده را برمیداری، پوستشان را می کنی، می شوریشان، خردشان می کنی به چند تکه، می ریزیشان درون ظرفی و ظرف را پر از آب می کنی تقریبا، داخل ظرف 25 گرم کره، کمی نمک و فلفل و زردچوبه می ریزی و می گذاریش روی گاز تا بپزد، حالا میروی سراغ گوشت چرخ کرده ات، خوب تفتش می دهی با پیاز داغ، جعفری و فلفل دلمه ای خرد شده و کمی پنیر رنده شده، بعد که خوب سرخ شد، یک دانه عصاره ی پیاز+ یک دانه عصاره ی سیر+ یک دانه عصاره ی گوساله یا مرغ را پودر می کنی+ کمی پودر کاری+ نمک به میزان لازم+ زردچوبه+ فلفل به میزان دلخواه+ پودر آویشن و خیلی کم دارچین را هم به آن اضافه کرده و با هم مخلوطشان می کنی و میریزی درون ملاتت، مدتی که تفتشان دادی، کمی سرکه خرما و کمی هم آبلیمو اضافه می کنی بهشان و بعد اندازه یک قاشق چای خوری سر خالی رب گوجه فرنگی را بهشان اضافه میکنی؛ خوب حواست هست که رب گوجه فرنگی ات نباید از این مقدار بیشتر شود کمی آب میریزی درون ماهی تابه ات و درش را می بندی تا گوشتت خوب بپزد، بعد از نیم ساعت هم ملات گوشتت آماده است و هم سیب زمینی ات خوب پخته شده است؛ سیب زمینی ات را با شیر خوب له و لورده اش می کنی، یادت هست که پوره ات نباید خیلی سفت باشد که هیچ تازه باید کمی هم شل باشد، اگر دوست داشتی یه نموره هم خوشمزه تر شود، می توانی بهش کمی کره و خامه هم اضافه کنی، حالا می روی سراغ گوشت سرخ شده ات، گوشت را میریزی درون یک ظرف پیرکس مستطیل یا بیضی شکل و خوب پخشش می کنی کف ظرف، بعد پوره ی سیب زمینی را عین کره که می مالی روی نان تست، می مالی روی ملات گوشتت، سیب زمینی باید تمام سطح ظرف را بپوشاند، انگار کن که ظرفت دو لایه دارد، لایه اول گوشت و لایه دوم سیب زمینی، حالا ظرفت را می گذاری دورن فر و می گذاری با حرارت 150 درجه سانتیگراد مدت نیم ساعت تا 45 دقیقه آن تو بماند؛ 5 دقیقه آخر که می خواستی ظرف غذایت را از فر خارج کنی، پنیر پیتزا را میریزی روی سیب زمینی ات و لایه سوم را تشکیل می دهی؛ بعد از 5 دقیقه کاتج پای خوشمزه ی تو آماده ی خوردن است! تمام این مراحلی که تعریف کردم برایت بیشتر از 5 ساعت وقت نازنینت را می گیرد و حسابی خسته ات می کند حتی یادت می رود که تو از وقتی بیدار شده ای تا این لحظه فقط یک لیوان شیرنسکافه خورده ای و بس؛ ولی از حاصل کار راضی هستی، به عنوان حسن ختام برنامه میروی حمام و یک دوش حسابی می گیری، خودت را به بهترین وجه ممکن می آرایی و راضی از کار مفیدی که انجام دادی، لم می دهی روی مبل. بوی خوش غذا فضای خانه ات را پر کرده است، به اطرافت نگاه می کنی، اینجا محل زندگی توست و درست در همین لحظه حس می کنی اینجا دنج ترین و امنترین مکان روی زمینست برای تو. صدای چرخش کلید در قفل در ،خبر از آمدن همسرت می دهد، پس با لبخندی به پهنای صورت می  روی به استقبالش. 

دم خروس یا ...

پیک بسته ای را که می خواستم برایم آورده؛ هزینه حمل می شود 3500 تومان ولی من در کیفم تنها چند اسکناس 5000 تومانی دارم ولاغیر، او هم پول خرد ندارد که باقی پولم را بدهد. به ناچار می روم سراغ آقای ع (آبدارچیمان) و می پرسم آیا او 5000 تومان پول خرد دارد؟ جواب مثبت است، می ایستد تا از جیب شلوارش پولهایش را بردارد، یک بسته بزرگ اسکناس از جیب خارج می کند و پول مرا خرد می کند. تا اینجای ماجرا همه چیز معمولی و ساده است ولی چیزی که این میان فکر مرا به خود مشغول کرده، دیدن تراول چکهای 50 هزار تومانی بین آنهمه اسکناس است. آقای ع بسیار انسان شریف و زحمتکشی است که علی رغم زحمتهای فراوانی که در اداره می کشد، ماهانه تنها 300 هزارتومان حقوق دریافت می کند، اوست و 6 سر عائله، اوست و اینهمه گرانی... ولی هیچ گاه ندیدم که خم به ابرو بیاورد از این بی عدالتی، فقط گهگداری درد دلی کرده است که من با چند بچه ی قد و نیم قد آخر با این پول چه بکنم تا سر برج. ولی حالا دیدن آنهمه پول در دستان او مرا به فکر فرو می اندازد که آیا او اینهمه پول را همیشه همراه خود دارد؟ اصلا اینهمه پول را می خواهد چه کند؟ شاید امروز خرید دارد یا میهمانی در پیش دارند یا ... البته در این حین مرتب به خود یادآور می شوم که اصلا به تو چه دختره ی فضول؟! تو مگه فضول مردمی؟ خوب البته؛ اینکه سؤال ندارد، مسلم است که فضول مردمم چه اگر نبودم دیدن یک دسته اسکناس اینهمه فکرم را به بازی نمی گرفت. از خودم پرسیدم آیا آقای ع وقتی که می خواهد 500 تومان ناقابل بدهد دست پسرش که برود از سر کوچه نان بخرد هم، همه ی این پروسه را انجام می دهد و تمام دار و ندار خود را نشان آقا زاده اش می دهد؟ آنوقت چه توقع نابجاییست اگر از فرزندش بخواهد او را درک کند و از او پول اضافه ای نخواهد! وقتی پسرک خودش با همان دو چشم خودش دیده است که پدر در جیبها پول دارد (تازه آنهم) قلنبه قلنبه، پس چطور باور کند که او پول ندارد؟ هاین؟ دم خروس را باور کند یا قسم حضرت ابوالفضل را؟ یاد خودم و بابایم می افتم آن زمان که همراهش به خرید می رفتم و او بدتر از آقای ع پولها را در جیبهایش نگهداری می کرد و کیلو کیلو گوشت و مرغ و میوه می خرید و پولهایش را تمام می کرد ولی دوباره فردایش جیبهای بابا پر از پول بود! ولی هر وقت از او پولی مازاد پول هفتگیم می خواستم جوابم این بود که تو اصلا دختر خوبی نیستی و رعایت حال پدر و مادرت را نمی کنی، مگر نمی دانی آنها  کارمند هستند و پولشان کم؟! راستش را بخواهی من هنوزم که هنوزه باورم نمی شود که پدرم پول ندارد یا مادرم پولهایش تمام شده است! آنها هنوزم که هنوزه از وضعیت بازنشستگی خود گلایه دارند ولی حرف و عملشان نمی خواند با هم، مثلا مامان خانمی که پول ندارد و نمی داند تا سر برج از کجا بیاورد خرج کند، به ناگهان تشریف می برند مغازه سیلم خان در پاساژ گلستان و عینک آفتابی می خرند 500 هزار تومان!!! آره، دقیقا؛ من هم همین شکلی شدم که تو شدی وقتی این خبر را شنیدم! یا همین بابایی که از زمین و زمان شاکیست و پول ندارد، یکباره همینجوری الکی و محض خوش تیپی؛ تصمیم می گیرد ماشینش را بدهد سرویس و 450 هزار تومان (ناقابل!) وجه رایج مملکت خرج ماشینش می کند! آنوقت این بهاره ی ساده و اخمخ وقتی می گوید پول ندارد و هیچ کی حرفش را باور نمیکند، یعنی به دو دست بریده ی حضرت ابوالفضل، به امام زمان، به گوران مجید، پول ندارد، تو بگو قدر 100 تا تک تومانی، او پول ندارد!  

من امروز به این نتیجه رسیدم که تمام پدر و مادرهایی که ادعای بی پولی می کنند اتفاقا برعکس خیلی هم پول دارند، اصلا به آن قیافه های مظلومی که میگیرند برایت توجه نکن، اگر خیلی دلت خواست برای کسی بسوزد، فقط به حالت خودت بسوزد و بس که اینهمه وقت سعی کردی رعایت حالشان را بکنی و زیاده خواهی نکنی مبادا که پدرت شرمنده شود از رویت که پول ندارد!!! چه حرف ها!

منکه اگر خداوند عالم فرزندی بهم عطا کند، عمرا جلوی رویش بیشتر از 1000 تومان رو کنم، کاری خواهم کرد تا حرف و عملم با هم بخواند و او عمیقا و از ته دل باور کند بی پولی مرا نه مثل پدر و مادرم که حرف و عملشان نمی خواند با هم و اعتماد آدم را دچار تردید و تشکیک و تزلزل می کنند!

گریه بس کن...

گریه بس کن نمی خوام
زیر بارون بشینم
با سر انگشتای نازت ابرای زلفاتو رد کن
تا که خورشیدو ببینم
سرو شیراز تویی تو
مایه ی ناز تویی تو
تو که بهتر از امیدی
تو که خوشتر از نویدی
تو که خوبی تو که نازی
حیفه با غصه بسازی

از صبح که چشام و باز کردم این آهنگ عارف شده ورد زبونم و لحظه ای راحتم نمیذاره. حالا کاشکی فقط دلم بخواد با صدای بلند بخونمش، دارم خل می شم که همین الانه الان گوشش بدم ولی متاسفانه ندارمش؛ یعنی از این بدتر دیگه چیه هاین؟ حالا دارم تو اینترنت می گردم برای دانلود ببینم اگه جایی داشته باشدش دانلودش کنم تازه اونم اگه سایتش فیلتر نشده باشه! 

برای بار هزارم میگم چه حیف که شاعرای جدید دیگه بویی از عشق و عاشقی نبردند؛ چه حیف که بلند نیستند حرفهای قشنگ و مخملی بزنند؛ چه حیف که نمی تونند با اشعارشون احساسات آدمی را قلقلک بدند؛ چه حیف که حرفاشون زمخت و خشن شده؛ چه حیف که اشعارشون سراسر توهین و تحقیر شده؛ چه حیف که آهنگسازا و خواننده هامون سلیقه شون کجکی و سیخکی شده درس عین جوجه تیغی و مدل موهای جوونای امروز! چه حیف که حتی اگه یک یه هزار، یکیشون یه آهنگ قشنگ می خونه (که تازه ممکنه همون آهنگ قشنگ هم بازسازی یک آهنگ قدیمی باشه) عدل وسط آهنگ و تو اوج کار، یه خواننده رپ عین خروس بی محل می پره وسط آهنگ و گند میزنه به لطافت و قشنگی آهنگ! چه حیف واقعا. من نمیدونم این رپرا حرف حسابشون چیه و چی از جون همه ی آهنگا می خوان آخه؟ هاین؟ کی می گه اینجوری خیلی آهنگ قشنگ میشه؟ به نظر من که صداشون مثل امواج اعصاب خرد کن پارازیت، رو نرو و اعصاب آدم بد جور راه میره! شیطونه میگه دوباره برم سراغ آرشیو اهنگای قدیمیم و یک کالکشن خوشگل درست کنم برا خودم و حالشو ببرم؛ والا! از این آهنگای جدید که بخاری بلند نمیشه بازم گلی به جمال همون قدیمیا! 

زندگی خواب و خیاله مگه نه
همه چی رو به زواله مگه نه
عمر جاودان محاله مگه نه
عمر جاودان محاله
زندگی یک نفسه
غم بیهوده بسه
تلخی عمرو به شیرینی شادی ببخش
شادیا پشت درن
خنده ها منتظرن
آخه تاریکی می میره تا بخنده سحر
  

برف

هشت سالمه... چند روز دیگه کریسمسه و هوا برفی برفیه... ساعت تازه 6 بعدازظهره ولی همه جا تاریک شده... میرم پشت پنجره و زل میزنم به تیر چراغ برق... با خوشحالی هرچه تمومتر از پشت نوری که از لامپ چراغ ساطع میشه میتونم شدت بارش برف سنگین رو ببینم... با خیال راحت برمیگردم تو هال و با لذت فراوون برای بار چندم کارتون اسکروچ را تماشا میکنم...  

ده سالمه... از آسمون داره برف میاد چه جور... امروز مدرسه ها به علت بارش برف سنگین تعطیلند؛ بهمنه دوباره ایام دهه فجره و کانال دو داره سریال چاق و لاغر رو نشون میده... امروز مامان هم به افتخار بارش برف سنگین نتونست بره اداره، عوضش قراره از فروشگاه گازر برامون یک کتابخونه و یک میز تلویزیون که بیشتر شبیه ویتریته تا تلویزیون بیارند! 

اون دو تا آقاهه دارند با مصیبت و بدبختی هرچه تمامتر کتابخونه را از پله ها میارند بالا ولی از قرار زورشون نمی رسه و احتیاج به کمک دارند... هنوز داره از آسمون برف می باره چه جور... من اما پشت پنجره اتاقم ایستادم و دارم با لذت فرواون برفهای روی هم انباشته شده و برفهای در حال ریزش را نگاه میکنم و به خودم وعده ی یک تعطیلی دیگر را می دهم با این ریزش برف سنگین! 

22 سالمه...اواسط اسفند باید باشه... از آسمون برف میاد... ولی مثل قدیم سنگین و خفن نیست بارشش... پشت میز کامپیوترم نشستم و دارم مطلب جدیدی برای وبلاگم تایپ میکنم و موزیک ملایم مورد علاقه ام را هم گوش میکنم... اسم خود آهنگ یادم نیست ولی همونیه که ایلیا گل ارکیده را با آهنگش خونده... تو وبلاگم از دلتنگیم برای زمستون و برفهای سفیدرنگ قشنگ حرف زدم...همین میشه که هنوزم که هنوزه هر وقت این آهنگ رو می شونم سریع پرت میشم به اتاق خواب قدیمی خونه پدری و می شینم پشت میزم کامپیوتر قدیمیم و یادم میاد که چقدر از رفتن زمستون دلگیر و ناراحتم.

25 سالمه... ساعت 12 شبه...از خونه محمد اینا داریم بر میگردیم خونه... از آسمون برف میاد خفن خفن... به سختی می تونیم جلو رومون را ببینیم... بهنام پشت فرمون نشسته و زیاد راه را بلد نیست در نتیجه یک خیابان را اشتباه می رود و ما بجای اینکه سربالایی برویم، می افتیم تو اتوبان ستاری و هی مسیر را به سمت اکباتان سرپایینی می رویم... تمام سطح اتوبان را برف گرفته و ماشینها براحتی روی برفها پاتیناژ می روند... یکی دو جا ماشینمان لیز می خورد و بهنام نمی تونه کنترلش کنه و نزدیک بود بخوریم به جدول که خدا دستمون رو گرفت... بالاخره با هزار مصیبت و بدختی بجای اینکه ساعت 12:30 خونه باشیم، ساعت 3 صبح می رسیم خونه! 

28 سالمه و تو خونه خودم هستم...18 دی 86 امروز... از آسمون برف میاد بیربله... تلویزیون میگه این بارش برف تو 50 سال اخیر بی سابقه ست... تا ساعت 7 و نیم منتظر می مونیم بلکه بگویند تعطیله نیایید اداره ولی نمیگند... محمد ماشین را با هزار بدبختی از پارکینگ در میاره بیرون و لیز خوران لیز خوران تا سر خیابون میریم ولی از اون جلوتر دیگه امکانش نیست... هر دو با محل کارهامون تماس میگیریم و اطلاع میدیم که تو برف موندیم و نمیتونیم بیاییم سر کار... دوباره دور میزنیم و برمیگردیم خونه... از اینجا تا خونه مامان اینا همش ده دقیقه راهه پیاده... پس دوتایی خودمون را مجهز میکنیم به شال و کلاه و پالتو و راه میفتیم... سر راه از نانوایی نان تازه میگیریم و ساعت 8 و نیم، میرسیم خونه مامان اینا تا صبحانه جانانه را بخوریم با هم... برفهایی که رو سر و بدنمون نشستند هر دومون رو شبیه آدم برفی کرده... دولت سه روز آینده را تعطیل می کند بخاطر برف زیاد...

30سالمه و خونه خودم هستم در حسرت یک پوشال برف که از آسمون بباره... هرچه به درگاه خدا دعا و استغاثه میکنیم بی فایده ست و سامانه بارش برف و بارون تا همین یه قدمی ما (ترکیه) میاد ولی از اونجا اینورتر نمیاد... همه جای دنیا برف و سرما بیداد میکنه ولی تو ایران هیچ خبری از ریزش و بارش برف نیست که نیست... در کمال ناامیدی زمستون رفت و تموم شد و هیچ برفی از آسمون زمین نیومد... داغش به دلم موند امسال... 

31 سالمه الان و اول تیرماه 1389، تو این گرما نشستم تو اداره و دوباره آهنگ مورد علاقه ام را گوش میکنم و دوباره پرت میشم به زمستونای قدیم و خاطرات دوست داشتنیم از برف... درست همینجا و همین لحظه با تمام وجود آرزو میکنم که ای کاش الان زمستون بود و برف میومد و همه گیر می کردیم تو برف و یخبندون! میدونی شاید بدجنسی باشه ولی همیشه وقتی از آسمون اون برفای سنگین و خفن می بارید و دولت دور خودش میچرخید که حالا چی کار کنه با این برف و سرما، من ته دلم قنج می زد از ناتوانی این بشر دوپای پر رو که به وقتی که باید نمی تونه از خودش دفاع کنه و در مقابل این پوشال سبک سفید رنگ، چنان عاجز میشه و خودش را می بازه که برای اینکه بتونه دوباره خودش را پیدا کنه مجبور میشه چند روز همه جا و همه چیز را تعطیل کنه...

پ.ن. من الان اصلا تو مود این نیستم که از دید بچه هایی که تو زمستون سر پناه ندارند و چه می دونم ته کفششون سوراخه و این حرفها به زمستون نگاه کنم!

غرغر شبانه

یعنی گاو ما به مبارکی و میمنت تازگیا چنان فارغ شدند که بیا و ببین! تا حالا که اسم واحد ما ربطی به امور بین الملل نداشت، این مدیر عزیزمون چنان مرا مورد عنایت قرار میداد از ارجاع کارهای بین الملل که اشکم مدام دم مشک بود، دیگه وای به حال الان که دیگه رسما اسم مدیریتمون عوضش شده و به آخرش «و همکاری های بین المللی» هم اضافه شده! دیگه نور علی نورِ! هنوز تن لرزه ی کارگاه آموزشی که پارسال برای کشورهای خارجی برگزار کردیم تو وجودمه، خدایا یعنی قرارِ چقدر همکاری داشته باشیم آخه؟ اصلا ما مگه با مردم دنیا سر سازگاری داریم که بخواهیم واحد همکاری های بین اللملی راه بندازیم، نه والا؟ تا یکی خاطرنشانمان  می کند که آن دو خط مو بالای چشمانمان ابروست، فوری دستها را به حالت کفگرگی می گیریم مقابلش و جواب می دهیم اگر مردی بار دیگر تکرار کن تا نشانت دهیم آن دو خط مو بالای چشمان خودت چیست!  ما که آخر ارتباطی با جایی نداریم آخدا...جواب من رو نده آخدا بنده اون ارتباط با بورکینافاسو و اوگاندا و بوگندا و نواحی اطراف جنگلهای آمازون را جزء روابط بین المللی قبول ندارم و حساب نمیکنم روش!

حالا این موضوع را وللش آخدا... به من بگو چرا بعضی از همکاران مرا اینجوری آفریدی که راه به راه از پشت میز کار وامانده شان بلند می شوند و هی می آیند اتاق ما و انقدر حرف می زنند و حرف می زنند که پاک از کار و زندگی می اندازندمان؛ تازه خدا نکند اگر روزی تو بخواهی غلط کنی و جلوی رویشان غذایی چیزی بخوری، انقدر اه و پیف از غذایت می کنند و از انگلها و جانوران موذی درون غذایت (تو فکر ساندویچ کالباس مثلا) حرف می زنند که غذا را گیر بدهند تو گلوی مبارکت و بالاخره وقتی رضایت میدهند که دست از سر کچلت بردارند که خیالشان راحت شود غذا را خوب کوفت و زهرمارت کردند!  اینا را چرا اینجور آفریدی آخدا؟! هاین؟

آرزویم این است

آرزویم این است 

 نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز 

و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد 

و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد!
آرزویم این است ...