واقعا که!

هیچی بدتر از این نیست که احساس خوش تیپی و مرتب بودن بکنی، بروی اداره و با نصف بیشتر همکاران سلام و علیک بکنی، وسط روز بروی از مغازۀ دم اداره خرید کنی و در برگشت تو آسانسور با لگشری دیگر از همکاران همسفر شوی، نهایتا بعدازظهر بروی خانه و درست لحظه ای که در حال درآوردن جورابهایت هستی، درست در همین لحظه در کمال تعجب ببینی که از صبح تا به حال تو با جورابهای لنگه به لنگه در اداره و حومه در حال مانور دادن بوده ای! تازه همۀ اینها به کنار آنچه که باعث شرمساری و خجالت است این است که تو در کمال پررویی نه‌تنها خجالت نکشی و احساس ناراحتی نکنی بلکه در عوض هر هر هم بزنی زیر خنده و حالا نخند و کی بخند! واقعا که پررو و بی حیایی دخترم بود دخترای قدیم!   

این فوتبال لعنتی!!!

هیچ وقت نفهمیدم این فوتبال چی داره که ۲۲ نفر رو وسط زمین و میلیونها نفر رو از پشت تلویزیون و یا در داخل استادیوم مچل خودش کرده؟! فکر کن 22 بازی کن بی کار 90 دقیقه میدوند تا بتونن یه شوت بزنند که توپشون زرتی بره تو دروازه! تازه از خود این بازی مسخره تر طرفدارای تیمهای فوتبالند که سر اینکه چرا توپی وارد دروازه شد یا نشد جون خودشون رو کف دست میذارند و با یه آخ کوچیک، راهی دیار باقی میشوند، به جون همدیگه میفتند و گیس و گیس کشی میکنند، فحشای رکیک ناموسی که نه بیناموسی بار هم میکنند، کور میشوند، تو خونه سر رنگ لباس اعضای خونواده خون راه میندازند، طلاق میدند، طلاق میگیرند و ... تازه کاش فقط بازی باشه؛ کلی جار و جنجال تو برنامه های تلویزیونی و روزنامه های مختلف راه میندازند سرچی؟ سر نوع قیچی زدن آرش برهانی مثلا!!! یکی نیست بهشون بگه آخه بابا جان، همه ی لطف دیدن این بازی به سرگرمی و بگوبخندشه، سر تفریحیه که ایجاد میکنه؛ مثل تمام بازیای دیگه. آخه کی دیده تا حالا یکی سر یه قل دوقل بمیره یا خودکشی کنه؟ خوب اینم یه بازیه دیگه... چطور میشه یه تفریح و سرگرمی برای آدم از نون شبم واجبتر میشه و گریبانها بخاطرش باید پاره بشه؟! هاین؟ متاسفانه این محمدرضا خان ما از اون طرفدارای دوآتیشه ی فوتباله! تازه ای کاش لااقل طرفدار یه تیم بخصوص بود تا من بدبخت نگونبخت تکلیفم با مسابقات فوتبالی مشخص بشه، آقا عاشق تماشای تمام بازیای فوتباله و بایدِ باید تمام بازیها رو نگاه کنه، از همه بدتر عصر و غروبای دلگیر جمعه ست که باید پای تلویزیون تلف بشه تا ببینیم استیل آذین میبره یا پرسپولیس! اه اه اه... دیگه کم کم به جایی رسیدم که بگم امیدوارم سر تخته بشورن هرچی بازی فوتبال و فوتبالیسته! والا!   

                             

پوشال

شاید از نظر خیلیها بوی بهارنارنج بهترین و زیباترین بویی باشه که میشه تو این وقت از سال حس کرد ولی از نظر من هیچ بویی به زیبایی و دلنشینی بوی پوشالای خیس خورده ی کولر نیست... باور کن! منکه استشمام این بو رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نمیکنم؛ نه حالا که همیشه همینطوری بودم. الان که زیر خنکای کولر نشسته ام و دارم اینارو مینویسم، (هرچند که بیرونم هوا بادوطوفانیه ولی پنجره ها بسته است تا گردوخاک وارد خونه نشه) غرق لذتم و پرم از بوی مطبوع پوشالای خیس و خاک بارون خورده! بفرما حس خوب

آسانسور

می‌دانی شاید بهترین حالتش این باشد که زمانی که قصد سوار شدن به آسانسور را داری، آسانسور همان طبقه‌ای باشد که تو هستی و تا همان طبقه‌ای که تو قصد پیاده شدن در آنجا را داری، حتی یکبار هم نایستد؛ که تو در آن صورت مطمئن باش آس برنده آورده‌ای و شانست گفته حسابی اما بدترین حالتش اینست که تو از طبقه ی همکف مثلا بخواهی بروی طبقه ی پنجم و نمایشگر آسانسور نشان دهد که آسانسور طبقه ی دوم است و در حال رفتن به طبقات بالاتر و تو در کمال ناامیدی شاهدی که آسانسور از طبقه ی دوم تا آخرین طبقه که ششم می‌باشد، بلااستثنا تمام طبقات را می‌ایستد تا به بالا برسد و در هنگام برگشت نیز همان اتفاق رخ دهد و تا به تو برسد، باز تمام طبقات را بایستد! زمانی قضیه وحشتناک می‌شود که تو سوار آسانسور شوی و درست لحظه‌ای که درب آسانسور در حال بسته شدنست، یک لشگر از همکارانت که در تمام طبقات پخش و پلا هستند نیز سوار آسانسور شوند و این یعنی باز قرار است آسانسور از طبقه ی دوم بایستد تـــــــــــا طبقه ی پنجم و این یعنی آخر شکنجه و عذاب الهی برای جرمی که نمی‌دانی چیست؛ یعنی آخر نامردی؛ یعنی شوخی بی‌مزه‌ای که حضرت حق دلش خواسته سرصبحی با تو داشته باشد که به نظر من اصلا هم خوشمزه نبود آخدا، هیچ خوشمزه نبود  

تازه از تمام اتفاقات بالا بدتر اینست که تو در طبقه پنجم مثلا، گیر کنی در آسانسورکه تنکس گاد، خدا در این زمینه هنوز شوخلوخش نگرفته با من و امیدوارم هرگز هوس نکند! فکر کن بین زمین و آسمان آنهم به فاصله ی ۵ طبفه! گیر بیفتی... واقعا وحشتناک است

ذوق مرگ

یک دانه سررسید خریده‌ام از این سررسیدهای «من» که داخلش پر است از این جملات قشنگ جینگولانه که گاهی لبخند را میهمان لبهایم می‌کنند و گاهی انگشت اشاره را به نشانه تعجب می‌گذارند کنار دندانهایم که یعنی عجب حرفی زدها، چرا زودتر به فکر خودم نرسیده بود!  

یک دانه از این سررسیدها خریده‌ام و خیلی از خودم راضیم برای این خرید، تازه سررسید خالی هم نیست دو عدد کارت تبریک و یک سی دی جادویی هم دارد که قرارست وقتی نصبش کنم در کامپیوتر، هم برایم فال بگیرد هم طالعم را بگوید هم حافظ را برایم بلند بلند بخواند هم دیکشنری شود برایم و یک کلمه را به چهار زبان ترجمه کند و هم خیلی کارهای دیگر که الان یادم نیست. البته جملاتش بیشتر مرا یاد جملات شل سیلور اشتاین می‌اندزند مثل این جمله: «فرصت به سرعت از دست میره و به کندی به دست میاد» که من را یاد این جمله شل سیلوراشتاین می‌اندازد که : «ناگهان چه زود دیر می‌شود!» یا این جمله که: «برای ناراحت بودن خیلی وقت دارم پس چرا به فردا موکولش نکنم؟» و حالا جایتان خالی بدجوری در حال ذوق کردنم با این سررسید و تازه همین نیست فقط، انقدر دوستش دارم که با اینکه آنقدرهاهم بزرگ نیست ولی دوست دارم خیلی از حرفهایم را اول آنجا بنویسم و بعد بیایم اینجا تایپشان کنم یا شایدم اصلا به هیچ کس نشانشان ندهم 

آمد نوبهار

آمد نوبهار طی شد هجر یار                           مطرب نی بزن، ساقی می بیار 

باز آ ای رمیده بخت من                                 بوسی ده دل مرا مشکن
تا از آن لبان مِی گونت                                  مِی نوشم به جای خون خوردن
خوش بود در پای لاله پرکنی هر دم پیاله           ناله تا به کی...خندان لب شو همچون جام می 

چون بهار عشرت و طرب                                باشدش خزانِ غم به پی
بر سر چمن بزن قدم                                     مِی بزن به بانگ چنگ و نی
آمد نوبهار طی شد هجر یار                            مطرب نی بزن، ساقی می بیار 

 

 خوب بسلامتی و مبارکی یک سال دیگر هم گذشت با تمام فراز و فرودهایش، با تمام غمها و شادیهایش، با تمام ملایمات و ناملایماتش، با تمام جنگها و دعواهایش و بی آنکه منتظر گرفتن اذن خروجش از طرف ما باشد! گذشت، وحشی و آزاد! به سرعت چشم بر هم زدنی، بی آنکه رخصتت دهد حتی حسش کنی، لمسش کنی و قدرش را بدانی، نه حتی مجالت داد تا درک کنی این ثانیه های پرارزشی که تند و تند از پس هم می گذرند عمر گرانقدر تواند که آرام و بی صدا می روند؛ و تو آرام و شاد نظاره می کنی این عبور را به شوق آمدن اوقات و روزهای بهتر و زیباتر؛ امید که در سال جدید هر روزش برایت حاوی لحظات و اوقات خوش باشد.

یاران پیشاپیش فرا رسیدن بهار 1390 را به یکایکتان تبریک عرض نموده و از ایزد منان برایتان سالی سرشار از خیر و برکت آرزومندم.

امید فردا

تو را در لحظه هایم  

تو را در عمق غمگین نگاهم 

تو را در خواب شیرین سحرگاه

تو را در متن سنگین کتابم 

تو را در رود سیال خیالم 

تو را در اوج گریه ی شبانگاه

تو را با صورتی زیباتر از ماه

تو را با پیرهنی رنگ گل سرخ 

تو را با خرمن انبوه گیسو 

تو را با نرگسی رنگ شبایم

تو را با خنده ای مملو ز شادی  

تو را در دشت زیبای شقایق 

تو را در حال بازی با ملائک

تو را معصومتر از هرچه فرشته 

تو را زیباتر از هرچه ستاره    

به یادت آرم و می بوسمت باز

تو را در قعر اعماق وجودم 

تو را با بندهای تار و پودم 

تو را با هر نفس که می‌دهم دم 

تو را حس می کنم عزیز مادر  

تو در جان منی، من غم ندارم  

تو ایمان منی، من کم ندارم*

تو را آهو، نهال یا که سپیده 

تو را رویا، مارال، شاید عطیه 

دهم اسم و دهم نام و دهم جان  

دهم قلب و دهم روح و دهم حال

تو که امید فردای بهاری 

تو، شیرین‌ترین هدیۀ خدایی   

 

 * این دو بیت از شاهکار بینش پژوه بود. 

پ.ن. ۱. شعر از خودم بود ببخشید اگه ریب زدم 

پ.ن. ۲. می تونه خبری باشه می تونه هم نباشه... این فقط حسی بود که اومد سراغم برای کودکی که ممکنه درآینده داشته باشم، همین

انتظار

می دانی شاید شکل ظاهریم اینگونه باشد که من یک خانم ۳۱ ساله هستم با ظاهری عاقل، آرام و متین؛ یعنی از من اینگونه انتظار می رود که همانند زنی عاقل و فهمیده رفتار کنم، در اجتماع ساکت و سر به زیر باشم و تا حد امکان در اماکن عمومی زیاد بگو بخند نکنم و ... خوب راستش را بخواهی من در دل برای این افکار تره هم خرد نمی کنم ولی لاجرم به طور غریزی، در وهلۀ اول کاملا برعکس این شلنگ تخته هایی که اینجا میندازم، همانگونه رفتار می کنم که از من انتظار می رود؛ من خارج از این محیط بسیار آرام و سربه زیر می باشم و در حد امکان با لحنی آرام صحبت می کنم، اهل بگو مگو و این حرفها نیستم و خلاصه خیلی دخمر گلی می باشمالبت تمام این آرامی و متانت تنها تا زمانی پایدار و استوار باقی می ماند که من شما را نشناسم و به قول معروف یخم با شما آب نشده باشد، ولی به محض اینکه یخ مزبور آب شود، من همانند کودکی لجوج، سرتق و تخم سگ، شیطنتم گل میکند! در کمال نامردی و بدجنسی نقطه ضعفتان را یافته و چنان بلاهایی سرتان درمی آورم که آرزو می کنید ای کاش هرگز مرا نمی شناختید! البته همانطور که گفتم تمام اینها مستلزم اینست که من یخم حسابی با شما آب شود و به خوبی از میزان ظرفیت شما آگاهی داشته باشم و صدالبته که باید در محیطی دوستانه و صمیمی آن بلاها را سرتان دربیاورم وگرنه در محیطی رسمی و سیخونکی مثل اداره، محال ممکنست که بنده دست از پا خطا کنم. آما، وجود دوستی مظلوم و نازنین مثل خانم «ی» در کنارم، خیلی اوقات باعث می شود که من فراموش کنم در اداره می باشم و باید باید باید سنگین و متین رفتار نمایم! باور کنید نمی دانم این حس مرموز موذی ای که مدام قلقلکم میدهد این خانم «ی» زبان بستۀ مظلوم را اذیت کنم از کجا وارد روح و روانم می شود، ولی خوب چه کنم که دست خودم نیست و علی رغم تمام سعی و تلاشم مبنی بر سنگین و جدی بودن در اداره، گاهی اوقات از دستم در می رود!  

جانم براتان بگوید که این خانم «ی» عزیز، بطور غیرقابل باوری از سوسک می ترسد! خوب من البته دختران و زنان زیادی را دیده ام که از این موجود فنقلی چندش، می ترسند و بعضا بدشان می آید (مثل خودم، من از سوسک بدم می آید ولی تجربه نشان داده که ترسی ازش ندارم!) ولی باور کن من احدی را ندیده ام که همانند خانم «ی» اینجور از دیدن یک سوسک نیم وجبی زهره اش ترک بردارد دودفعه البته که من تا چندی پیش از حجم ترس خانم «ی» به این شدت خبر نداشتم!  

خلاصه چند روز پیش، باز همان حس موذی بدجنس به سراغم آمد، پیش خود فکر کردم من می دانم خانم «ی» از سوسک می ترسد ولی نمی دانم چقدر؛ پس بگذار امتحانش کنم ببینم چقدر می ترسد! اولش خواستم بروم از این سوسک پلاستیکی ها بیاورم و یواشکی بگذارمش داخل کیف یا جیب خانم «ی» ولی ترسیدم یک وقت همین شوخی معمولی تبدیل به شوخی خرکی شود و دستی دستی بچه مردم را به کشتن دهم پس تصمیم گرفتم ترسناک ترین و چندش آور ترین عکسی را که می شود یافت در گوگل سرچ کنم و پرینتش را بدهم به خانم «ی»؛ همین کار را هم انجام دادم، چندش آورترین عکسی که می شد را پیدا کرده و سیوش کردم. از آنجاییکه من با پرینتر خانم «ی» شریک می باشم و پرینتر روی میز ایشان می باشد، من از این طرف پرینت می فرستم و معمولا خانم «ی» پرینت را برداشته و تحویل من می دهد. از اینرو، پرینت گنده ی جناب سوسک را فرستادم و پشت بند آن به خانم «ی» گفتم ببین دوست جان برایت یک شعر خوشمل فرستادم، بخوان ببین خوشت می آید؟ و بعد در کمال بدجنسی زل زدم به خانم «ی» تا ببینم عکس العملش چه گونه است! خانم «ی» در کمال خوشحالی و با لبخندی بسیار عشقولانه کاغذ را از روی پرینتر برداشت و برعکسش کرد؛ ولی به محض اینکه چشمش به سوسک افتاد، چنان جیغی زد که دیوارهای اتاق به لرزه افتاد! کاغذ را پرت کرد روی میزم و حمله ور شد سمتم برای کتک زدن من به میزانی که دلش خنک شود؛ من اما از آنجائیکه اصلا باور نمی کردم یک خانم محترم و آرام چنان صدای مهیبی را در گلوی خود پنهان داشته باشد، پقی زدم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند؛ آنقدر خندیدم که نفسم به شماره افتاد! بعد از چند لحظه آقایان همکار هراسان از اتاقهای مجاور آمدند به اتاق ما تا بفهمند جریان از چه قرارست... به گفته ی خودشان فکر کرده بودند من با خانم «ی» حرفم شده و اینجا در حال گیس و گیس کشی می باشیم (آخر بعد از آن جیغ بنفش آنچنانی، خانم «ی» داشتند جد و آباد بنده را با الفاظی بیب بیب بیب مورد عنایت قرار می دادند) که آمدند و دیدند من عکس سوسک به دست، صورتم از خنده کبود شده است و نمی توانم حرف بزنم و خانم «ی» هم با گفتن اییی ایییی، در حال پاک کردن دست خود می باشد چون با لمس تصویر حس می کرد تمام میکروبهای سوسکه به کف دستش منتقل شده است! بعد از دیدن من با آن قیافه و خانم «ی» با آن ظاهر متوحش، آنها هم کمی خندیدند و رفتند. یکی از آقایان که خیلی آدم شوخ و خنده رویست عکس را از من گرفت و گفت می خواهم دوستم را اذیت کنم و خنده کنان رفت. من ماندم و خانم «ی» که خدا نصیبتان نکند بعد از رفتن همکاران چه نیشگونهایی که نگرفت از دستم و چه کتکهایی که نزد مرا! آنجا بود که به این نتیجه رسیدن خانم «ی» نه تنها مظلوم نیست بلکه خیلی هم قلدر می باشد منتها تابحال پیش نیامده بود که آن روی دیگر خود را رو نماید! بعد از نیم ساعت آقای همکار برگشت و پوشه ای را داد دست خانم «ی» و با لحنی خیلی مضطرب گفت خانم «ی» زود باشید جواب این نامه را پیگیری کنید آقای معاون بدجور عصبانی و منتظر پاسخ نامه است! خانم «ی» هم هراسان پوشه را باز کرد و باز کردن پوشه همانا و دوباره شنیدن همان جیغ بنفش هم همانا و ولو شدن من از خنده روی میز هم همانا! آخر لای پوشه دوباره همان عکس سوسکه بود! باور کنید من اصلا از خانم «ی» انتظار چنان وحشت غیرعادی را نداشتم وگرنه غلط می کردم آن شوخی را با او بکنم تازه خانم «ی» را ولش کن آقای «د» را بگو که تازه نقطه ضعف خانم «ی» را پیدا کرده است و این یعنی==> خانم «ی» جان برایت دارم؛ آنقدر اذیتت کنم که سوسک که سهل است از مار و عقرب هم دیگر نترسی 

اینگونه شد که خانم «ی» مرا به این فکر انداخت که حتی انسانهای متین و آرام هم می توانند گاهی رفتاری دور از انتظار از خود نشان دهند و تو را متعجب سازند از رفتار خود درست همانند عکس پایین که تو از این شخصیتهای دوست داشتنی کارتونی هرگز انتظار چنین رفتاری نداری! نه والا؟ 

 

مطبخ دوست داشتنی من!

فضای فیلم کاملا زنانه و از نوع بسیار بسیار عشقولانه می باشد (با لحن زیزیگولو بخوان)؛ به دلیل استفاده ی فراوان از رنگهای شاد و فرحبخش، تو از اول تا آخر فیلم تنها مشغول جذب انرژی مثبت می باشی و دلت می خواهد از همان ابتدا تا همان انتها در آشپزخانۀ آتیه خانم بمانی و جنب و جوش زنان سرخپوش مطبخ را نظاره کنی و در دل قربان بروی آنهمه آرامش را.  

از مطبخ که خارج شوی، دوست داری مدتهای مدید روی آن صندلی لهستانی های زیبا بنشینی و اول یک پرس چلو و مرغ ترش مشتی سفارش دهی که البته در کنارش باید حتما حتما زیتون پرودۀ فرد اعلا هم موجود باشد و بعد از تناول هم احتمالا نیاز به کشیدن یک دانه سیگار لایت پیدا می کنی که در کنارش حتما دلت یک استکان چای داغ دیشلمۀ قند پهلو هم می خواهد. مدتی را در سکوت اطرافت را نظاره می کنی و بعد به سرت می زند بروی بیرون و قدم زنان از هوای بارونی پاییزی لذت ببری، بروی کنار تالاب مثلا؛ پس از یک گردش حسابی و جانانه شاید هوس یک فنجان شیرنسکافۀ داغ داغ  کند دلت، ولی متاسفانه آنجا در رستوران محبوبت تنها غذا و چای سرو می کنند و شیرنسکافه را باید بروی کافی شاپ نوش جان کنی، پس بی خیال شیرنسکافه می شوی و برمی گردی به رستوران و می روی طبقه ی بالا در اتاق عزیزآقا!  

آنجا که دیوارها آبی تیره اند و پردهایش از برف هم پاکتر و سپیدتر، کف اتاق چوبیست و با گلیم پوشانده شده است و در کنار یک دست میز و صندلی لهستانی، یک سرویس خواب دو نفره ی بزرگ هم خودنمایی می کند. به کنار پنجره می روی و از آنجا زل می زنی به حیاط پر درخت پشت خانه و شرط بندی آتیه و دخترش را سر بردن غذا به اتاق عزیزآقا نظاره می کنی و در دل آرزو می کنی ای کاش این صحنه ها هرگز تمام نشوند.  

اول صبحی دلم یک هوای بارانیِ تمیز برای تنفس، یک جنگل سرسبز و پر درخت با بوی خاک باران خورده، یک رستوران با همان شکل و شمایلی که آن بالا گفتم برایت، یک غذای لذیذ شمالی (همان مرغ ترش خوبست) برای ناهار و یک فنجان شیرنسکافه داغ داغ داغ خوشمزه  می خواهد و دلم یک محیط گرم دوستانه و کاملا زنانه نیز می خواهد، محیطی نظیر همان مطبخی که توصیفش را کردم، مکانی تمیز و گرم با ظرفهای پر شده از سیرترشی و مربا، پر از سبزی های تازه و تمیز با اجاق گازی که انواع غذاهای لذیذ رویش در حال پخته شدنست، دلم یک همچون فضایی را می خواهد هم الان!