یلداشب زیبای من

یک عالمه انار خوشگل و خوشمزه را کنار گذاشته ام برای امشبی که قرارست همه در منزل پدر گرد هم آئیم، چند صفحه ترانه آماده کرده ام تا به نوبت بابا، خودم و بهنام بخوانیم برای میهمانان، آن دیوان حافظی که برای مامان خریده ام و علاوه بر غزلیات، حاوی یک فالنامۀ مشتی نیز می باشد را کنار گذاشته ام تا یادم نرود همراه خود ببرم. ای کاش بابا آن کرسی قدیمی را به کسی نمی بخشید تا می توانستم برای شب آنجا علمش کنم و رویش را بپوشانم با آجیل، هندوانه، انار دانه دانه، دیوان حافظ و انواع شیرینی های خوشمزه؛ برگۀ مرخصی ساعتی امرز و مرخصی کامل فردایم را نیز نوشته ام و اینجا روی میز هر دو به رویم لبخند می زنند. از چند روز پیش تا حالا شوق سه شنبه شب مرا فرا گرفته است چراکه قرارست چقدر به همگی خوش بگذرد (پارازیت... بی حرف پیش البته). دوست دارم همه به دور هم جمع شویم به کوری هرکه خلق را ناراحت و ناراضی می خواهد و اصلا و ابدا فکر نکنیم به مسائل دلهره آور و هراس انگیز قبض آب و برق و گاز و هزینۀ سرسام آور بنزین! بروند به جهنم همه شان و هرکه قیمتهای جدید را وضع کرده است! نه، ما امشب به گرد هم می آئیم و بزم شادی و پایکوبی را به راه می اندازیم و ولو شده چند ساعتی، غفلت می کنیم از مسائل روز دور و بر!

امیدوارم امشب برای تو هم سراسر شادی و پایکوبی و پرخاطره باشد؛ و نیز تنها نباشد کسی، بی پول نماند جیبی؛ تنگ نگردد دلی و غمگین نباشد فردی. امیدوارم تا باشد شادی باشد و سفره های رنگین و گردهمایی های گرم و دوستانه. امیدوارم یلداشب امسال برایت یکی از زیباترین و خاطره انگیزترین شبهای بلند عمرت باشد. 

                                            یلدای همگی مبارک 

 

ابر بشری به نام «تو»!

بچه که بودم و هنوز هِر را از بِر تشخیص نمی دادم، هرگاه می شنیدم که پدر می خواند: «تو» الهه ی نازی... در بزمم بنشین... من ترا وفادارم... بیا که جز این... نباشد هنرم؛ یا مادر می خواند: «تو» که گفتی اگر به آتشم کِشی... وگر ز غصه ام کُشی... ترا رها نمی کنم من؛ یا در دفتر شعر مامان که گلچینی بود از اشعار زیبای شعرای بزرگ، می خواندم: بی همگان بسر شود... بی «تو» بسر نمی شود؛ یا حافظ را می خواندم او برایم می گفت: هرگزم نقش «تو» از لوح دل و جان نرود.... هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود؛ با خودم فکر می کردم آخر این «تو» چه موجودی می تواند باشد که همه دنبالشند و داد همه را درآورده است! در عالم کودکی فکر می کردم «تو» نه زنست و نه مرد چون هم زنها به دنبالشند و هم مردها ولی نمی توانستم درک کنم چرا همه به دنبال چنین موجودی می گردند! با آن سن کم حداقل این را می فهمیدم که به طور طبیعی زنان به دنبال مردان می روند و مردان به دنبال زنان؛ پس چطورست که همه بدنبال «تو»ی مجهول الهویه هستند؟ هاین؟ هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم تا اینکه دیگر یاد گرفتم از «تو» فقط باید این را بدانم که «تو»، «تو» است و اینکه همه دوستش دارند ولی او قلبی از سنگ دارد و احدی را دوست ندارد، همین! دیگر فضولی باقی چیزها به من نیامده است!

کم کم که بزرگتر شدم فهمیدم «تو»، می تواند هم زن باشد و هم مرد؛ یعنی برای زنان «تو»، مرد است و برای مردان «تو»، یک زن. این «توها»ی زن و مرد علی رغم اینکه از دو جنس متفاوت هستند ولی در یک خصلت ثابت و چند خصلت متغیر با هم شریکند: داشتن قلبی از سنگ بارزترین مشخه ی وجودی هر «تو»ی عزیزی می باشد و اگر یک نفر «تو» باشد دیگر نمی تواند مهربان هم باشد زیرا که این خلاف قانون «تو» بودنست! از خصلتهای متغیر «تو» ها هم می توان از زیبایی و خوش اندامی، قدرتمندی و شجاعت، خوش صدایی، معطر بودن، دانایی و حکمت فراوان نام برد. درواقع اینها تعابیری بودند که من از خواندن داستانها یا اشعار مختلف برداشت می کردم و البته هنوزم برداشت می کنم. من هنوز هم فکر می کنم «تو» یک سوپرمن به تمام معنی است و  اصلا و ابدا هیچ شباهتی به یک انسان عادی ندارد. «تو» می تواند کارهای خارق العاده انجام دهد کاری هایی که من و امثال من از انجام دادنشون عاجزیم و صدالبته که یک «تو»ی واقعی هرگز اشتباه نمی کند! اگر جایی دیدید یا خواندید که یک «تو» کار اشتباهی را انجام داده بدانید که او یک «تو»ی واقعی نبوده بلکه «تو»ی تقلبیست و از چین وارد شده است!!! «تو»ی راست راستکی اگر هم اشتباه کند، با برنامه اشتباه می کند یعنی از قصد یک اشتباهی را انجام می دهد تا مشت کسی را  باز کند و لو بدهد او را؛ همین وگرنه یک «تو»ی خالص محال ممکنست اشتباه کند 

زمانی نظام باورهای من دچار تزلزل شد که 12 اردیبهشت 1383، خودم تبدیل به یک «تو» شدم! فکر کن، من، همین بهاره ی ساده و معمولی که هیچ کار محیرالعقولی را نمی تواند انجام دهد و حالا کار محیرالعقول پشکش، من اصلا فاقد مهمترین و اصلی ترین خصلت «تو» ها که همان داشتن قلبی از سنگست می باشم (پارازیت... داشتن قلب سنگی هم پیشکش قلب من از یک شیشه ی نازک هم نازکترست!)، تبدیل به یک «تو» شوم! آنجا بود که دیگر بت پر ابهت «تو» برایم شکست. حالا دیگر زیاد مطمئن نیستم کدام «تو» واقعیست و کدام بدلی، ولی همچنان معتقدم که یک «تو» موجودی عجیب و مافوق بشریست و کسیست که همگان بدنبالش هستنداو همچنان زیبا، خوش صدا و خوش آندامست و همچنان کارهایی را انجام می دهد که هیچ کس نمی تواند  آن کار را انجام دهد

یادبود

یاد باد آن روزگاران... یاد باد

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر کجاست گهوار ی من؟!

دلم تنگست این روزها، خیلی تنگ... نیاز دارم دوباره 12 ساله شوم و ساعت 6 بعدازظهر باشد و من نشسته باشم مقابل تلویزیون و کارتون دختری به نام نل را ببینم، مامان در آشپزخانه ی آن خانه قدیمی، مشغول آماده کردن شام امشب و ناهار فردا باشد، بابا هم طبق معمول مأموریت باشد، بهنام هنوز از مدرسه برنگشته باشد و بهزاد هم نمی دانم کجا باشد. یا... یکشنبه شب باشد و قرار باشد کانال یک سریال پوآرو را پخش کند، ماکارونی خوشمزه ی مامان هنوز دم نکشیده ولی وقتی سریال شروع شود، غذا هم آماده ی خوردن می شود... از قیافه اش پیداست که از آن ماکارونی خوشمزه ها هم شده است. یا... اصلا هیچ ولش کن؛ مرض بازگشت به قدیم گرفته ام و ول کن ماجرا هم نیستم؛ من مرض گرفته ام شماها مگر چه گناهی مرتکب شده اید که مجبور باشید خزعبلات مرا بخوانید؟ هاین؟  

چند وقت پیش به رسم قدیم ساعت 6 عصر کانال 1 را گرفتم تا ببینم برنامه های کودک و نوجوان امروزی چه فرقی دارد با برنامه های کودکی ما، ولی ماندم پشت در بستهیک مشت آدم گنده ی سبیل کلفت جدی نشسته بودند پشت یک ممیز گردالی و درحال بحث و مبادله ی نظر بودند؛ با دیدنشان بدجور کنف شدم و حسابی حالم گرفته شد از این هم شانس نیاوردیم

عاشقانه

سال دوم یا سوم دبیرستان که بودم، فیلم «عاشقانه» با بازی مرحوم خسرو خان، بهاره رهنما، پیمان قاسم خانی و ... روی پرده بود. احتمالا خودتان دیده اید و موضوع داستان یادتان هست که پدر بهاره رهنما راننده ی خسروخان بود و خسرو خان باوجود اینکه همسر داشت و ظاهرا همه ی دار و ندارش هم مال همسرش بود ولی از طرفی عاشق غزال (بهاره رهنما) شده بود. غزال ولی عاشق پبمان بود؛ خسرو خان هم به ناچار پدر غزال را تطمیع می کند و راضیش می کند یک جورایی با او کنار بیاید و کاری کند که غزال با او ازدواج کند؛ در نتیجه برای زدن مخ غزال خانم، ایشان را همراه پدر و مادر ش می برد شمال... حالا باقی داستان  که چه اتفاقی می افتد را ولش کن، کاری با آن ندارم، من همه ی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که: تو راه شمال، شکیبایی به ناگهان می زند زیر آواز که: 

هر که دیدم یاری داره، من ندارم 

شب که میشه، خانه ای روشن ندارم 

برم پیش خدا، دادی برآرم 

من از کی کمترم، یاری ندارم 

من چرا، یک گل ز صد گلشن ندارم 

ای خدا! منکه دل از آهن ندارم 

کاشکی در دل، غم نداشتم 

شب روی سنگ سر میذاشتم 

از همه بودم جدا 

از دیار و آشنا 

منکه اینجا، یار و غمخواری ندارم 

دیگه در شهر شما کاری ندارم 

من چرا، یک گل ز صد گلشن ندارم 

ای خدا! منکه دل از آهن ندارم  

و آنجا بود که من عاشق این شعر و آهنگ و عاشق آن حال و هوای خسروخان شدم هرچند که ممنوعه بود؛ بعدها از پدرم پرسیدم این آهنگ را چه کسی خوانده ست و جواب شنیدم یا الهه یا یاسمین درست یادم نیست ولی آهنگش اینجوری بود... و پدر خواند، چنان جگرسوز که در دم اشکم روان شد و از آن بعد کار پدر درآمد، مدام درخواستش می کردم که بخواند برایم این ترانه را (گفته بودم برایتان؟ پدر صدای بسیار خوشی دارد، آنقدر گرم و ملایمست که در کودکی نیازی نبود برایمان لالایی بخواند، او اگر با همان تن معمولی صدایش با ما صحبت می کرد، ما سه سوته خواب بودیم بسکه آهنگ صدایش ملایم و آرامشبخش بود). حالا نمی دانم چه شده است که از صبح تا بحال این ترانه به قول پدر آمده ست توک زبانم و ول کن ماجرا نیست (پارازیت... عمریست به پدر می گوییم پدر جان توک نه، نوک؛ ولی او همچنان به نوک می گوید توک، به هفده می گوید هبده و به ده دوازده می گوید ده چهارده و ما همچنان نفهمیده ایم که چه سنخیتی دارد ده با چهارده و اصلا کلا چگونه است که اینگونه است؟ هاینmahsae-ali؟ ضمنا بگویم که ایشان نه تنها بیسواد نیستند بلکه یکی از مهندسان خوب مخابرات این مملکت نیز می باشند و همین امرست که دقمان می دهد؛ ولی خوب اینجوریاست دیگر!) شما چطور؟ شنیده اید این آهنگ را؟ 

 

پ.ن. دوست دارم بدونید که امروز پرم از زندگی ...  

شهر من جائیست که ...

دوشنبه ۱۰ آبان

شهر من جاییست که صبح ۱۰ آبان ۸۹ش که از خونه میری بیرون، باهاس یَک نفس عمیق بکشی: مممممممممممممممممممم و بعد فرتی بدیش بیرون:ااااااااااااااااااااااااااا؛ بعدش حال کنی با این هوای خنک پائیزی

شهر من جائیست که این وقت سال اوین و دربند و درکه اش حال میده برای کوهنوردی. 

شهر من جائیست که شباش وقتی میری پشت پنجره و می خوای بیرون رو نگاه کنی، برج میلادش هی از اون دور بهت چشمک می زنه.  

شهر من جائیست که تا دوتا ابر میرند کنار همدیگه، اتوبانهای همت، حکیم و نیایشش به مرز انفجار می رسند از تیرافیک سنگین و تو هنوزم که هنوزه نتونستی کشف کنی ارتباط مستقیم تجمع ابرها رو با تجمع وسایل نقلیهmahsae-ali

شهر من جائیست که باید وقتی هوا سرده و در ارتفاعات هم داره برف می باره گوله گوله، شال و کلاه کنی و بری بام تهران زیر برف پیاده روی   

شهر من جائیست که 72 ملت از هر قوم و نژادی درش زندگی می کنند؛ درواقع اینجا یک ایران کوچکست ولی تو نمیدونی چرا تمام ساکنانش، خود رو از اهالی قدیم الایام این شهر می دونند و اونوقت تویی که از 200 سال پیش به این طرف اجدادت در این شهر ساکنند، برای اینکه انگ دروغگویی و چه میدونم عقده ی بچه تهرونی بودن و این حرفها را بهت نزنند، تا ازت می پرسند شما اصالتا کجایی هستید، مجبوری توضیح دهی که اجداد پدری پدرت تا 200 سال پیش ساکن شیراز بودند ولی از اون زمان به این طرف به تهران مهاجرت کردند و ساکن تهران شدند، اجداد مادری پدرت از خانواده ی کیا هستند و اصالتشون بر میگرده به شهر نور در مازندران؛ اجداد پدری و مادری مادرت (مادربزرگ و پدربزرگت باهم دخترعمو و پسرعمو هستند) اصالتا قفقازی هستند ولی زمانیکه قفقاز را می دهند به روسیه، اجداد مادرت مهاجرت می کنند به ایران و مقیم تهران می شوند! ولی پدربزرگها و مادربزرگهایت، پدر و مادرت، خودت و برادرهایت همگی متولد تهران هستید؛ حالا تو خودت بشین فکر کن ببین کجایی هستی؟ شیرازی، شمالی یا قفقازی؟ ولی حقیقت امر اینست که متاسفانه تو در هیچ کدوم این شهرها و شهرهای دیگر البته بجز تهران و کرج، قوم و خویشی نداری که باز هم البته جای صدافسوس داره، ای کاش داشتی!   

شهر من جائیست که زمانی یک کافه گودو داشت تقاطع خیابون انقلاب-فلسطین به چه خوشگلی، بعد درست وسط کافه یه دونه تنه ی درخت را به صورت سمبلیک گذاشته بودند بازم به چه خوشگلی ولی حالا متاسفانه دیگه نه از خود کافه خبری هست و نه آن تنه ی درختش

شهر من جائیست که تنها ایام عید فوق العاده ست و هوای تمیز و پاکی داره، باقی ایام پره از انواع و اقسام آلودگی ها اعم از هوایی، صوتی و تصویری! 

شهر من جائیست که تو به ندرت بتونی راحت آسمونش رو ببینی چون ساختمونهای سر به فلک کشیده پیش روت قد علم کرده اند و نمیذارند تو راحت آسمونت رو دید بزنی!  

ولی با همه ی این حرفها... شهر من جائیست که تا دو روز ازش دور می شی، دلت برای ذره ذرۀ گرد و غبارای هواش، ترافیکای سنگینش، روشنایی شباش، داد و بیداد و مردمش، پارک زیبای پروازش، اتوبان همیشه شلوغ همتش، شبای محشر پارک کوهسارش، جاده ی باصفای لشگرکش، ساندویچای پر از سس هایداش، آب انارای ترش محمدش، پیتزاهای خوشمزه ی آواچیش، شیرین پلوهای محشر رستوران صفاش، شیرینی ترهای وسوسه انگیز لادن و ضیافتش، کتابفروشی شهرآرا و شهرهای کتابش، میدون زیبای تجریشش، سیب زمینی تنوریهای پلاکش، معجونای پر پسته ی بابارحیمش و خلاصه یه عالمه چیزای خوب و خوشگل و خوشمزۀ دیگه اش تنگ میشه، شهر من... اینجا تهرانه  And this is my PMCtalk to the hand

احیای خاطرات

دلم حال و هوای بارونی می خواد... شایدم بارونی نه، اگر ابری هم بود کفایت میکنه. دوست دارم هوا همونجوری باشه که گفتم، ساعت حدودای سه و نیم چهار عصر یه روز کاری وسط هفته باشه و من و محمد سوار اون پیکان سفیدرنگ قدیمی باشیم و تو اتوبان چمران بگازیم سمت تجریش و امام زاده صالح. دوست دارم برم اونجا و یه دل سیر زیارت کنم، کیسه های نمک نذریم رو پخش کنم بین مردم، وارد اون بازارچه ی قدیمی و آشنا بشم، تا می تونم ادویه ی خوشبو و خوشمزه کننده غذا بخرم بعد برم از اون میوه فروشی گرون فروش، چند نوع میوه ی فصل خوشمزه ی خفن بگیرم؛ بعد سلانه سلانه با محمد خیابون ولیعصر رو بریم پایین تا برسیم به اون حلیم فروشی قدیمی و یه ظرف از اون حلیمهای خوشمزه با یه عالمه کنجد روش، بگیریم و بخوریم و کیف کنیم. 

همچنان دلم اون هوای سوزدار پاییزی رو می خواد... ساعت حدودای دو و نیم سه بعد از ظهر باشه و من، بطور نامحسوسی قرار بگیریم در وسط داستان «عادت میکنیم» و همراه قهرمان داستان که هرچه الان فکر میکنم اسمش یادم نمیاد و شیرین دوستش، از اون پله های زیبا بالا بریم و وارد اون خونه ی رویایی زیبا که خدا برای شیرین خانم در نظر گرفته بود و پنجره هاش رو به کوهه، بشیم و از اون ساندویچهای کالباس خوشمزه برای خودمون درست کنیم و حین خوردن، زل بزنیم به کوه و درختا و آسمون آبی و غرق لذت بشیم. 

دوست داشتم الان هوا سرد و برفی بود و ساعت هم 6 صبح، اونوقت همراه بچه های گروه و آقا بهزاد بریم سمت توچال و بزنیم به بیراهه؛ بعد من بین زمین و آسمون گیر کنم و نه راه پس داشته باشم و نه راه پیش و دقیقه ای هزار بار به خود بگم آخه دختر نادون این چه غلطی بود که کردی، بعد با کمک آقا بهزاد تا ایستگاه یادم نیست چند (فکر کنم چهار بود) بریم اون بالا و تازه اون بالا باشه که بفهمم ااااااااااااااااهچقدر راه اومدم بالا و نفهمیدم (پارازیت...بابا کوهنورد)! بعد اون ساندویچهای خوشمزه ی کره و عسل رو همراه چایی داغ بخورم و از داغی چایی گرم بشم و کیف کنم و بعدش با تله کابین قل بخوریم بیاییم پایین و ساعت تازه شده باشه 9 صبح! البته دلم تا همینجاش رو میخواد اصلا هوس اون پا و بدن درد بعدش و ندارم

الان شدید دلم این چیزها را می خواد و ول کن ماجرا هم نیست. اونوقت این خواسته ها چه ربطی به الان من داره که تک و تنها نشسته ام تو اداره و خانم مدیر رفته همایش، همکاران عزیز هم یکیشون مرخصیه و اون یکی دانشگاه، گلوم هم درد میکنه اساسی چومکه سرما خوردم شدید؛ محمد هم رفته کارخونه شون تو قزوین و شب بر می گرده و وضعیت خونه ام هم هنوز همونجوره که گفتم و برای ناهار هم می خوام زنگ بزن از رستوران صفا برام غذا بیارن و بعدش با خوردن اونهمه روغن کرمونشاهی که آشپزشون تو غذا میریزه از یه طرف چاق بشم و از طرف دیگه از گلو درد بمیرم! تازه تا ساعت 4 و نیم بعدازظهر هم قرار نیست بنده هیچ جایی برم و باید بشینم همینجا و هی زل بزنم به مانیتور! 

پ.ن. یادم رفت بگویم: تازه دلم هوس دیدن فیلم «باغ فرودس 5 بعدازظهر» رو هم کرده، مخصوصا اون صحنه ای که لادن مستوفی تو پارک پوشیده شده از برف منتظر رضا کیانیانه... لعنتی این یکی هم که قابل اجراست برام نمیدونم سی دیش رو کجا گذاشتم... لعنت به من با این حواسم! 

Grey's Anatomy

سه سیزن سریال گریز آناتومی رو دیدم و امروز قراره باقی سیزنها (۵ و ۴) را تحویل بگیرم... خیلی سریال قشنگیه فقط یه عیب بزرگ داره==> تو از حالا به بعد دیگه نمی تونی به هیچ پزشکی اعتماد کنی؛ باور کن! 

با دیدن این سریال تو می فهمی که پزشکان هم مثل تو آدمند نه سوپر قهرمان یا افرادی با قدرتهای خارق العاده؛ دست آنها هم موقع عمل قلب ممکنه بلرزه، ذهنشون می تونه خوب کار نکنه، تمرکز نداشته باشند، دق دلی یه نفر دیگه رو سر بیمار خالی کنند و از همه بدتر اینکه می تونند با یک تشخیص غلط آدم را روانه ی آن دنیا کنند!!! مثملا تو یکی از قسمتهای سیزن 3، یه خانومه برای سکسکه کردن زیاد رفت بیمارستان و خانمها و آقایون پزشک هی بهش آمپول اشتباه زدند و هی خانومه بدتر شد که بهتر نشد تا آخرش مرد! به همین راحتی یک سکسکه ی کاملا معمولی و پیش پا افتاده منجر به مرگ شد (خوب البته دلیل مرگ خانمه یه چیز دیگه بود ولی دکترا به اون چیز دیگه دیر رسیدند و برای همین تموم کرد خانممه)! تو با دیدن این سریال می بینی که کبد و ششهای یه آدم سرطانی چه جوری فاسد و خراب شده اند و می فهمی که وقتی یه دکتر میگه==> دیگه کاری از دست من برنمیاد، کاملا درست میگه، واقعا کاری از دست او برنمیاد! 

خوب البته تو با دیدن این سریال از لحظات عجیب و غریب عاشقانه! ی اطبای عزیز هم متعجب  میشی و میفهمی جماعت اطبای گرامی آنقدرها که تو خیال می کنی بی قلب و عاطفه نیستند و صدالبته که بعضا در مواد تشکیل دهنده ی وجودی بعضی هاشون (تو بخون خیلیاشون)، از مقادر بسیار زیادی شیشه خرده نیز استفاده شده ست! تازه از دست بعضیای دیگرشون انقدر میخندی که اشکت دربیادنیشخند همچنین تو با دیدن این سریال میفهمی که میشه درست روز عروسی و درست وقتی که همه منتظرند تا عروس خانم وارد محراب بشه، زد زیر کاسه کوزۀ همه چیز و عروسی رو بهم زد و تازه دو قورت و نیمت هم باقی باشه!!!

تو با دیدن این فیلم میفهمی که هیچ وقت برای عاشق شدن دیر نیست، حتی تو میتونی یه ثانیه قبل مردنت هم عاشق بشی و بالاخره عاشق از دنیا بری!

به هر صورت بهتون پیشنهاد می کنم اگر ندیده اید این سریال رو حتما ببینید.

جناب رئیس!!!

جناب آقای مدیرکل گربه صفت به ظاهر محترم، 

 ازت بدم میاد به وسعت تمام خشکی ها و دریاها! ازت ناراحتم به قدر از زمین تا آسمون و مطمئن باش حساب ما با تو، موکول شد به روز حساب! 

چطور تونستی با اون وقاحت چشم بپوشی از 10 تا خانم حاضر در جلسه و فقط مخاطب قرار بدی آقایون رو؟ چطور تونستی توانایی مدیر ما را که دست بر قضا خانمی بسیار باسواد، بسیار توانا، بسیار دلسوز و بسیار صادقست ببری زیر سؤال؟! فقط به صرف اینکه او زن بود و زیبا بود و ابروهاش همانند پاچه ی بز نبود و سیبیل چخماخی نداشت اون رفتار اهانت آمیز را داشتی؟ برایت متاسفم که زنت زشت و نازیباست؛ متأسفم که خنگ هم هست لابد، متأسفم که نمی توانی برای انجام کوچکترین کاری روی او حساب کنی اصلا برای داشتن تمام عقده های وجودیت متاسفم! رفتار دیروزت که اینطور نشون میداد تو از لیاقت و کارآمدی، از جونی و زیبایی، از صداقت و صراحت کلام مدیر من ناراحتی! با اینکه دفعه ی اولی بود که می دیدیمت و تو ما را میدیدی، چنان شمشیر را از رو بسته بودی برای مایی که کوچکترین وقفه ای در انجام امور محوله ایجاد نمی کنیم، که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد بارها و بارها ازت توبیخ و تنبیه گرفته ایم و حال تو برای بار هزارم داری ما را زیر سؤال می بری! از چه ناراحت بودی؟ اینکه مجیزت را نگفتیم؟ کفشت را تمیز نکردیم؟ برایت زبان نریختیم؟ ازاینکه هر کدام بعد از یه سلام خشک و خالی شروع کردیم از کار خود گفتن؟ تازه حواست که بود ما فقط از کارمان گفتیم و کوچکترین مبلاغه و تعریفی از خود نکردیم، یعنی کاملا برعکس تمام آقایون سیبیل کلفت حاضر در جلسه که تا زیر زانو برایت دولا شده بودند و آنقدر ازت تعریف و تمجید می کردند که بهمان حالت تهوع دست داده بود! تازه بعد از تو، چنان کارهای خودشان را بزرگ جلوه می دادند که اگر نمی شناختیمشان فکر می کردیم اینها عجب کارهایی انجام داده اند که ما خبر نداشتیم!!! همان رئیس روابط عمومی که مظلوم نمایی می کرد و از کارهای نکرده اش تعریف می کرد چنین و چنان، برایت تعریف کرده که پارسال تمام کارهای همایش و کارگاه آموزشی را انداخت رو دوش من و خانم مدیر و بسیار ناجوانمردانه دست ما را گذاشت تو پوست گردو! برایت تعریف کرده که پارسال شرط کرد با ما یا نفری 400 هزار تومان برایمان پاداش در نظر بگیرید یا کار را خودتان انجام دهید؟! برایت تعریف کرده من و خانم مدیر یه اتوبوس مهمان خارجی مرد را تا ساعت 10 شب دور شهر گرداندیدم و برایشان توضیح دادیم چی به چی است و خود ساعت 11 شب رسیدیم خانه؟ کار ما کار نیست و کار این آقا کارست؟! اصلا هیچ... ولش کن؛ حوصله ندارم مدام رفتار ناشایست و زشت دیروزت را به یاد بیاورم و حرص بخورم، فقط همینقدر بدون که ازت بدم میاد به وسعت تمام خشکی ها و دریاها و ازت ناراحتم به قدر از زمین تا آسمون!!!

به تریج قبایمان برخوردست!

من بهم بر میخوره وقتی به جواب سوالم نمی رسم! بهم بر می خوره وقتی استرس دارم و دلشوره و قلبم چنان می زنه که انگاری قراره چند لحظه ی دیگه از تپیدن بایسته، ولی من نمی دونم چرا! بهم بر می خوره وقتی تا چند لحظه پیش شاد و سرحال و درحال شلنگ تخته انداختنم و تو سر و کله ی هر کی که دم دستمه می زنم، ولی درست دو دقیقه بعد، غم عالم به دلم چنگ می زنه و جریه ام می جیره اساسی و باز هم من این وسط حیرون و سرگردون میمونم که مگه چی شد؟ چرا؟!  

من بهم بر می خوره وقتی یه کاری رو با ذوق و شوق فراوون انجام میدم و پیش خودمم فکر میکنم عجب کار توپیه ولی با یک نگاه، نظرم بر می گرده و حالم از کاری که انجام دادم بهم می خوره و بازم نمی دونم چرا! 

من بهم بر می خوره وقتی در حالت صلح و صفا با محمد مشغول بگوبخندیم، ناگهان روح سگ آقای پتیبل وارد بدنم شده و بعدش چنان وحشی بازی در میارم که حتی چشمای خودم هم از تعجب گرد می شوند دیگه چه برسه به محمد ولی اصلا نمی تونم درک کنم که د آخه لامصب، چرا؟! 

من بهم بر میخوره سر یه تماس اشتباهی که با گوشیم می گیرند بیخود و بی دلیل اونهمه قشقرق به پا می کنم و در کمال ناامیدی بازم نمی فهمم که مگه کی بهت چی گفت؟ چرا؟! 

من بهم بر می خوره که با اینهمه ادعای درک و شعور، چرا گاهی اوقات از یه الاغ هم بی شعورتر و خرترم؟! 

من بهم بر میخوره وقتی می فهمم باید برم بمیرم که بعد از 31 سال، هنوز نتونستم خودم رو درست و حسابی بشناسم و باز هم هستند خصوصیاتی در وجودم که از وجودشون کاملا بی خبرم!  

من بهم برمی خوره وقتی هرچندوقت یه بار خودم رو سوپراز می کنم و یدفعه کاملا برخلاف عقیده و باورم رفتار میکنم یا واکنش نشون میدم ولی آخرشم نمی فهمم چرا! 

من بهم برمی خوره وقتی حس میکنم وضعیت روحی روانی این لحظه ام درب و داغون، پنچر، غم انگیز، شوژناک و حیرونه و بنده هنوز هم نفهمیدم چرا!

من بهم بر می خوره وقتی اونهمه اون بالا توضیح دادم که خودمم نمی دونم، اونوقت تو بیایی ازم بپرسی چرا!