مامان مینو

عسل بانو! شکر بانو! شیرین جان

مامان مینو! مامان خاتون! عزیز جان

رسیده روز زیبای تو نازگل

مبارک باشدت این روز خانوم جان

زندگی

زندگانی سیبی ست 

گاز باید زد با پوست

*صبح به امید آغاز روزی تازه و پر از اتفاقات خوب، از خواب بیدار میشوی، دست و صورتت را می شویی؛ یک لیوان شیرنسکافه خوش عطر درست می کنی؛ تند تند لباسهایت را می پوشی و هرچند دقیقه یک بار به ساعتت نگاه میکنی تا نکند یک وقت دیرت شود... ساعت به هشت که نزدیک می شود، تو خانه را به قصد کار ترک میکنی... 

** امروز برنامه خاصی نداری، تنها باید خانه را مرتب کنی، به اندازه خودت و همسرت ناهار درست کنی، کمی با مادر یا دوستت صحبت کنی؛ اگر دلت خواست کتاب بخوانی و اگر خسته شدی کمی استراحت کنی؛ همین.

***بعد از اینکه فرزندت را به مدرسه رساندی، باید نان بخری، دیشب دخترت بدجور هوس دلمه بادمجان کرده بود، نانوایی که نزدیک بازار میوه است پس چطور است یک سر هم به آنجا بزنی و سبزی خوردن تازه و بادمجان دلمه ای و کمی هم میوه بخری؛ میوه را میخواستی فردا صبح بخری که شبش میهمان داری ولی ایرادی ندارد، اگر از میوه ها خوب مراقبت کنی تا فردا همانطور تازه و با طراوت می مانند.

****کلاس رقص خانم محبی ساعتش تغییر کرده و به جای روزهای دوشنبه ساعت 4 افتاده روزهای شنبه ساعت 10 صبح، ساعت که هنوز 9 نشده، بد نیست یک دوش آب گرم بگیری و تمیز و خوشبو بروی کلاس، آن سولماز لعنتی همیشه تمیز و مرتب و خوشبو می آید کلاس و بعد از آنهمه تمرین، باز هم همانطور خوشبو باقی می ماند و لج ترا در می آورد؛ معلوم نیست چطور این کار را می کند! لعنتی!

*****هفته آینده قرار است برای دخترت خواستگار بیاید و باز کار تو ساخته شده است؛ از صبح چشم که باز میکنی باید همه جا را بسابی و بشوری و تمیز کنی تــــــا آخر شب؛ دختره ی بلا هم نمیکند لااقل یکیشان را قبول کند تا برای هر بار خواستگار آمدن تو اینهمه به زحمت نیفتی آنهم با این درد کشنده ی پا و کمرت؛ آخر اینکه نشد کار هر چند وقت یکدفعه، این شده برنامه تان؛ ای بابا!

*******... 

میدانی وقتی خوب به زندگی خودم و اطرافیانم نگاه میکنم، به خودم میگویم چقدر خوبه که آدما یک برنامه روتین و روزمره دارند در زندگیشان؛ چقدر خوبه که این روزمرگی از یادشان می برد که باید خدا را صدها هزار مرتبه شاکر باشند برای نعماتی که بهشان داده و آنها قدرش را نمی دانند... رفتن سر کار یعنی اینکه تو برنامه ای برای زندگیت داری؛ هدفی داری و نهایتا می توانی خودت گلیم خودت را از آب بیرون بکشی، پس خدا را شکر؛ میدانی خیلی ها آرزو داشتند کاری را داشته باشند؟  

وقتی خانه ات را تمیز می کنی یعنی خدا را شکر که خانه ای هست که تو درش ساکن باشی و با ذوق و شوق انتظار همسرت را بکشی و در محیط گرمش با هم غذا میل کنید؟ میدانی خیلی ها نه خانه دارند، نه کسی که دوستشان بدارد و نه حتی لقمه ای غذا؟ پس خدا را شکر که تو همه اینها را با هم داری.  

وقتی برای عزیزانت خودت را به زحمت می اندازی یعنی خدا را شکر که یکه و تنها نیستی و هستند کسانی که دوستت بدارند و دوستشان بداری؛ زلزله بم را که یادت نرفته، خیلی ها یک شبه یکه و تنها ماندند؛ چقدر خوب که تو تنها نیستی.  

خدا را شکر برای تمام داشته و نداشته هایی که لابد آنها را هم خدا صلاح ندانسته که داشته باشی، خدا را شکر. 

به قول اخوان شاید زندگی همین باشد.

همین دم و لحظه که تو درش زندگی میکنی، که کار میکنی که عشق می ورزی که امید به فردا داری که خودت امید جماعتی هستی که ... واقعا که زندگی همینه و چیزی غیر از این نیست. چرا اکثر اوقات نمی بینیم و نمی فهمیم زندگی را و فکر میکنیم زندگی چیزی باید باشد ماورای تصور انسانی، پر از همه ی خوبی ها و بهترینها و یه عالمه ترینهای دیگر... چرا یادمان میرود که اگر انسان همه ی این ترینها را هم داشته باشد باز هم بنا به طبیعت انسانی، فکر میکند زندگی آنی نیست که او دارد و لابد باید چیزی باشد ورای همه ی اینها و ای کاش زندگی جور دیگری بود... اینجاست که دلم میخواد دوباره این جمله را با خودم تکرار کنم که: 

هی فلانی! 

زندگی شاید همین باشد.

بعضی وقتها

بعضی وقتها دلم میخواهد قلمی جادویی دست بگیرم و بچرخانمش در هوا و جایگزین کنم آنچه را که می خواهم با هرآنچه که نمی خواهم؛ فی المثل، ساختمان روبروییمان را که مالکش یک فروند آقای کچل شکم گنده ی بی تربیت و بی کلاس است و همیشه همگان را به هیچ می انگارد و با زیرپیراهنی می ایستد در بالکن و سر مبارک را می گیرد سمت کوچه و دستها را می گذارد روی لبه ی نرده و سیگار می کشد از ته دل و رفت و آمد رهگذران را چک می کند، تبدیل کنم به باغی بزرگ و باصفا که از سبزی درختانش پر شوم از شادابی و از صدای چهچه گنجشکانش پر شوم از آرامش... یا بجای دیوار کثیف و کرم رنگ اتاقم در اداره، چشم اندازی بکشم از آبی دریا تا صدای امواجش مستم کند و افق آبی رنگش مشتاقم کند به زندگی... 

بعضی وقتها دلم میخواهد قدرت انگشتانم به قدری بود تا با زدن بشکنی در هوا چنان راست و ریست کنم کارها را که همگان در عجب مانند و انگشت حیرت به دهان گیرند؛ مثلا هنگام هجوم کارهای وقت گیر و طاقت فرسا، با زدن بشکنی در هوا، ظرف ایکی ثانیه همه ی کارها چنان بسرعت انجام شوند که چشمان خانم رئیس گرد شوند همانند صورتک چشم چشم دو ابرو.... 

بعضی وقتها دلم میخواهد تنها باشم، تنهای تنها و برای انجام هیچ کاری مرا نیازی به روبرویی با احدی نباشد، وقتم در اختیار خودم باشد و مال خود باشم و بس و کسی را به خلوتم راه نباشد که نباشد که نباشد... 

بعضی وقتها دلم می خواهد چوب جادویی پری مهربان در دستانم بود تا با کوچکترین اشاره ای، زندگی، زیبا و رویایی می شد و غمی در دل کسی لانه نمی کرد... 

بعضی وقتها هم مثل الان؛ دلم میخواهد که در خانه باشم و آسمان ابری باشد و هوا خنک و سرد باشد و بهاری و من خزیده باشم زیر پتو و غرق شوم در دریای متلاطم فکر و خیال و رویا...

صبر کن ببینم چی شد؟!

میدونی شاید خیلی وقتها که قلم دست میگیرم یا صفحه آبی رنگ ورد را باز میکنم تا مطلبی تایپ کنم؛ هیچ هدفی از نوشتن ندارم؛ حتی هیچ موضوعی ندارم که بخواهم در موردش صحبت کنم؛ با این حال، کاغذ سفید را میگذارم پیش رویم و قلم را دست میگیرم و بسمه الله؛ بعد اتفاق عجیبی رخ میدهد: حرفها خودشان داوطلبانه به روی کاغذ می آیند و به یادم میآورند که در چه مورد دلم می خواسته صحبت کنم. اینجوری می شود که خیلی وقتها، خیلی حرفها را که اصلا هیچ خبری ازشون در ذهنم نبوده؛ به زبان می آورم. مثل همین الان که خانه پدرشوهر خدابیامرزم نشسته ام و منتظرم تا حریفی پیدا کنم برای بازی و چون یافت می نشد حریفی، لپ تاب جان را گذاردم به روی پا، فولدر آهنگهای ملایم را باز کردم و متعاقب آن صفحه ورد را و منتظر ماندم تا سیاوش قمیشی برایم بخواند: با تو حکایتی دگر…این دل ما بسر کند…شب سیاه قصه را….هوای تو سحر کند؛ و بعد انگشتانم خودبخود شروع به تایپ می کنند بی اونکه مجالم دهند بدانم اصلا می خواهند چه چیزی را تایپ کنند!

تو کجایی؟

متنفرم از این تابلوی تبلیغاتیه ی سر یادگار امام که یک عالمه فلش دارد و وسط فلشها نوشته تو کجایی؟ بعد همه ی فلشها میرسند به یک فلش گنده که توش نوشته اینجا کجاست؟! هروقت می بینمش یکباره حس میکنم چقدر من از زندگی عقبم و اونایی که تو اون فلش گندهه هستند چقدر از زندگی جلو لابد! یکباره انگاره تمام عقب ماندگی هایی فرضی زندگیم به ترتیب میایند جلوی چشمم! می خواستم نقاش بشم نشد، می خواستم عکاس بشم، نشد؛ می خواستم از ایران بذارم برم، هنوز نشده؛ می خواستم کلاس آواز برم، هنوز نشده...می خواستم..... از بخت بد هم مجبورم هر روز صبح که می خواهم وارد یادگار امام بشوم، ببینمش! اصلا از طراح این تبلیغ مسخره دوچندان متنفرم! یکی نیست بهش بگوید به تو چه مربوط که من کجایم؟ انگار خودش کجای این فلشها قرار دارد که می خواهد عقب ماندگی های مرا به رخم بکشد! شرط میبندم قیافه اش شبیه همان کتاب فروش خوره ست که تمام کتابهای سیخونکی را درسته قورت داده و زندگی را یک جوری می بیند که هیچ کس آنجور نمی بیند! مطمئن هستم عینک می زند، ریش بزی دارد، جلیقه خاکی رنگ می پوشد و موقع طراحی تبلیغات، یک پیپ مسخره ی لوس می گیرد دستش که نوع مصرف دخانیاتش فرق بکند با نوع مصرف دخانیات عامه مردم! لوس ننر خوره ی از خودراضی عصا قورت داده!   

نوبهارست و ...

                                                                                    

  

میخوام برات از زبون اوحدی مراغه ای شعری بخونم که دلت باز بشه و با روحی سبکبال و قلبی مالامال از شادی به استقبال بهار و سال جدید بری... امیدوارم سالی که پیش روست برای همگی مملو از شادکامی، بهروزی، سلامتی و موفقیت باشه و دیده ی هیچکدومتون در این سال جدید بخودش رنگ غم نبینه... سال نوتون پیشاپیش مبارک

نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست  

ارمِ دیده و آرام دل زار اینجاست 

بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل 

گر بدانیم که باز آن گل بی‌خار اینجاست 

تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست 

دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست 

معرفت

باز روزی نو در راه است
و تو باید که مسلح باشی_ با عشق,اندیشه,ایمان,شادی....
چاره یی نیست عزیز من!
سهم ما ازمیلیاردها سال حیات و حرکت
ذره ئ ناچیزیست.
این سهم را, چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیری روح
با بلاتکلیفی, با کسالت, دو دلی
به تباهی بکشی؟
باور کن!
زندگی را, پر  باید کرد
اما, نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیز کدر و کثیف
و نه با هر چیزی که انسان شریف
از آن, شرمش می آید.
زندگی را, پر پر باید کرد: لبریز و دائما سر ریزکنان:
پر و خالی.
باور کن!
از هر حفره که در گوشه کنار زندگی مان
پدید آید
رنگ دلمردگی و پوچی میریزد_زشت
بر جمیع حرکات من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث,منطق
و حتی خندیدنمان
.......
هرگز نباید به فردا واگذاشت
چرا که خالی دلمردگی را از امروز تا فردا, همچنان, خالی نگه داشتن...
خطر کردنیست مصیبت بار
و بی دلیل
زندگی را پر پر باید کرد
نادر ابراهیمی 

ساعت نزدیک هشته و من حسابی دیرم شده؛ زنگ می زنم آژانس و درخواست ماشین میکنم. تو فاصله ای که ماشین برسه، سریع وسایلم و جمع میکنم و میرم دم در منتظر ماشین می ایستم. بعد از چند دقیقه میرسه. نمیدونم چرا آفتاب امروز اینقدر کور کننده ست، به دنبال عینک آفتابیم، دست تو کیفم میکنم ولی هرچی میگردم، پیداش نمیکنم؛ یهو یادم میفته که روی اپن آشپزخونه جا گذاشتمش. به ناچار دستها را حائل چشمها میکنم و سعی میکنم  نیمه باز نگهشون دارم که خیلی اذیت نشوند. راننده آژانس که یه پسر 23-22 ساله ست، یه نگاهی از تو آینه میکنه و آفتابگیر سمت شاگرد و میده پایین (من پشت صندلی شاگرد نشستم). فکر می کنم بخاطر خودش آفتابگیر و داده پایین شایدم آفتاب از اون سمت اونم اذیت میکنه؛ برا خودش بود یا برای من، این کارش هیچ کمکی به من نکرد و آفتاب از سمت راست بدجوری اذیتم میکنه هنوز؛ از تو آینه یه نگاه بهم میندازه و یهو بی مقدمه عینک آفتابیش و از چشمش درمیاره و میگیره سمت من: 

- خانم خواهش میکنم عینک منو بگیرید، من هم آفتابگیر دارم هم یک عینک دیگه. 

هم تعجب میکنم و هم خنده ام گرفته! ازش تشکر میکنم ولی هرچی از اون اصرار و از من انکار، راضی نمیشه عینک و پس بگیره؛ آخر سر، جایم رو عوض میکنم و اینجوری دیگه آفتاب رو صورتم نیست؛ همین موضوع را هم به او میگم و اینبار دیگه رضایت میده.  

ولی کارش خیلی رویم تأثیر  گذاشته، اصلا یادم نیست آخرین بار خودم کی به فکر سلامتی یک نفر دیگه بودم، دیگه چه برسه به اینکه یادم باشه آخرین بار کی به فکر سلامتی من بوده! گاهی اوقات بعضی از آدما کارهایی رو انجام میدهند و حرفهایی را می زنند که انسان را متعجب می کنند و به این فکر وامیدارندش که هنوز هم بین مردم صفا و صمیمت و مهرورزی وجود داره؛ پس زیاد نباید از گذشت و رأفت آدمای این دوره زمونه ناامید بود. 

هدیه آسمونی

 خودم از شنیدن خبرش انقدر متعجب شدم که حق میدم بهتون اگه باور نکنید!

یعنی اگه من یه ذره شعور و معرفت داشتم که می تونستم درک کنم تو چقدر خوبی خدا جونم، اگه یه ذره معرفت داشتم؛ یعنی فقط if only... وضعیت روحی معنویم خیلی خیلی بهتر از اینا بود... مرسی عزیز دلم که اینقدر مهربونی و به 24 ساعت نکشیده جواب دلم رو دادی؛ این هدیه آسمونیت برام هزاران بار بیشتر از ارزش مادیش ارزش داره؛ این زیباترین و قشنگترین سوپرایز زندگیم بود 

پ.ن. تو مسابقه ای که تو اداره مون برگزار شد، یک سکه تمام بهار آزادی برنده شدم.

سوپرایز

هوس یک سوپرایز حسابی کرده دلم... از اون سوپرایزا که از شوق داشتنش ذوق کنی و اشک شوق از دیده بباری... خدایا میشه تو که خیلی خوبی و خیلی مهربونی و کارت خیلی درسته، لطفی کنی و دل این بنده ی گنهکار سراپا تقصیرت رو با فرستادن یک فروند بارش برف سنگین خفن، خوش کنی و شاد؟ میشه آیا؟ اگه نه، پس میشه لطفا مرحمتی کنی و اسم منو از تو صندوق الکترونیکی قرعه کشی لاتاری بکشی بیرون و حسابی سوپرایزم کنی خدا جون؟ اگه اینم نمیشه، میشه پلیز یک فروند کتاب عشقولانه قشنگ از آسمون هفتم برام ارسال کنی؟ میشه پلیز؟ هاین؟ نه؟ اینم نمیشه؟ بابا...اه... دیگه خستم کردی... آخه تو چه جور خدایی هستی که به بنده ات توجه نمیکنی و دلش رو شاد نمی کنی با یه چیز جیزگولک؟ هاین؟ تو چه جور خدایی هستی آخه؟ اصلا من این حرفها سرم نمیشه من دلم یک سوپرایز مشتی می خواد! خودت یک فکری به حالش بکن!

پرواز

خسته و کوفته سوار ماشین میشم؛ امروز انقدر کارهای فوری فوتی انجام دادم و از مغزم کار کشیدم که دیگه حس میکنم سرم داغ شده حسابی. برای کمی خنک شدن و تمرکز گرفتن، سرم رو میچسبونم به شیشه پنجره و غرق میشم تو دریای پرتلاطم فکر و خیال==> به نظرت چرا خانم همکار امروز اینجوری کرد؟ نکنه از حرف من ناراحت شده بود؟ ولی منکه حرف بدی بهش نزدم؛ ایش... چقدر مردم زودرنج شده اند تازگیا! راستی چقدر خوب شد این قسطای پارسیانمون تموم شد و یه بار گنده از رو دوشمون برداشته شد... یکی نیست بهم بگه آخه دختره ی اخمخ تو که اهل خوندن کتابای سیخونکی نیستی واسه چی رفتی اونهمه کتاب خریدی؟ هاین؟ دیگه باید کم کم کارای خونه تکونی عید و شروع کنم... منکه فقط پنجشنبه-جمعه ها رو وقت دارم تازه اونم یه در میون... میگم نکنه یه وقتی....... گرومپ!!! گارامپ!!! تق!!! توق!!! تالاپ!!! تولوپ!!!  نخیر... اینا دیگه جزء افکار بنده نیست؛ بلکه صدای تلاقی سر مبارک اینجانب با سقف ماشین می باشد که این تلاقی ناشی از پرواز جناب راننده از روی دست اندازها و سرعتگیرها می باشد! برای بار هزارم ازت میپرسم آخدا هدفت از خلقت غیرمستقیم این پیکان چی بوده؟ هاین؟ نه خدایی چی بوده؟