دلتنگ ...

من اینجا بس دلم تنگست و  

هر سازی که می بینم بدآهنگ ست 

بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم 

ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگست؟  

پ.ن۱. شاید هیچ وقت به خوبی الان حال اخوان و موقع سرودن این شعر درک نکرده بودم! 

پ.ن۲. همیشه همه چیز رو به همین خوبی و قشنگی می نویسه!

وطنم.

عزیز بودی و هستی. دوستت داشتم و دارم. نگرانت بودم و هستم و ظاهرا قراره حالا حالاها هم باشم. بدخواه داشتی و داری. مزدور داشتی و داری. خائن داشتی و الانم هم تا دلت بخواد داری. مظلوم بودی و هستی. تنها بودی و هستی. پرافتخار بودی و حالا پرافتخار سرافکنده هستی و بازم ظاهرا قراره حالا حالا سرافکنده باقی بمونی. به قول مازیار: 

وطنم پاری ی تنم ای زادگاه و میهنم 

بر خاک تو بوسه میزنم ایران ....

ولی از دست رفتی ایران پرغرورم... خدایت بیامرزد!

اگه ...

اگه دنبال یک کتاب خوب و دلچسب می گردی، کتاب «به سادگی خوردن یک فنجان چای» از نازنین لیقوانی را بخون؛ 

اگه دوست داری یک فیلم لطیف لطیف قشنگ ببینی، فیلم بیکامینگ جین رو ببین؛ 

اگه دلت یه موسقی قشنگ و مشتی جدید میخواد، سری سی‌دی‌های «موسیقی ملل» و بگیر؛ 

اگه دلت هوس یه چیز خوشمزه کرده، برشتوک رژیمی «فمیلیا» (رنگ آبیش) و بگیر و همرا شیر بخور؛ 

اگه دلت یه رمان عاشقانه میخواد، کتاب «همخونه» رو بخون (پارازیت... یعنی میخوای بگی تا حالا نخوندیش؟!)؛ 

اگه دلت یه فیلم نوستالژیک میخواد، برو سراغ کارتون اسکروچ! 

اگه هوس دلهره و اضطراب کرده دلت، برو به دیدن فیلم حریم ولی رو من یکی اصلا حساب نکن که همرات بیام!  

اگه دوست داری هرچی بدو بیراه بلدی نثار یه نفر کنی، بشین پای اخبار صدا و سیما، خودشون راهنماییت میکنن که به کی با تمام وجود و از صمیم قلب فحش بدی! 

اگه دلت یه تجربه ی جدید و هیجان انگیز میخواد، برو اسکای دایوینگ! (پارازیت...  البته اگه مردی برو!)  

اگه دلت میخواد یک تخم مرغ گندیده رو پرت کنی تو صورت احمق‌ترین آدم دنیا که متاسفانه کسی دستش بهش نمیرسه، میتونی سوار ماشین بشی و اولین نفری و که دیدی داره تبلیغ این بوزینه رو با شدت و قدرت میکنه، به نیابت از رئیسش، تخم مرغ گندیده رو صاف بکوبونی تو دهن مبلغ و گاز بدی و د در رو

ولی اگه یه آهنگ لطیف و عاشقانه میخواد دلت، آهنگ مثال تور ماهیا رو گوش کن و حالش و ببر:

مثال تور ماهیا٬ تار دلم ز هم گسسته
می خوام بگیرم دامنش، با این دو دست پینه بسته
دلم میون سینه ام به خون نشسته
مثال قایقای پیر، تنم شکسته
دل ز دستم گله داره، من ز دست دل شکایت
نتوانم پیش یارم غم دل کنم حکایت .....
ای آسمون بی ستاره، با دل من کن مدارا 

برهم مزن دگر دوباره، آشیون عشق مارا 

لای لای لا لای لالای لالای لای لالالا لالای لالای لای

حریم

اگه تا هفته ی پیش ازم می‌پرسیدن طرفدار چه جور فیلمی هستی و بیشتر دوست داری چه نوع فیلمی ببینی، فوری جواب میدام: من عاشق فیلمهای رمانتیک و هپی اندینگ هستم ولاغیر! اصلا حال و حوصله و اعصاب دیدن فیلمای غمگین و اعصاب خرد کن یا فیلمای خشن و جنگی و یا وحشتناک و ندارم. آخرین فیلم وحشتناکی هم که دیدم فچ کنم 9-10 سالم بود. حتی اسم فیلمه هم یادم نیست فقط اینش یادمه که یه عده جوون میرن تو یه کلبه وسط جنگل بعد دیگه از اون به بعد همش یه روحه اذیتشون میکنه و اینا هم میندازنش تو زیر زمین بعد اونم هی کله شو میکوفومد به در زیرزمین. اینقدر این فیلمه برای من فسقلی ترسناک بود که اون شب مامان اینا مجبور میشن بهم قرص آرامبخش بدن تا خوابم ببره؛ حتی هنوزم که هنوزه همینجورم؛ اگه یه زمانی ناخواسته صحنه ی ترسناکی ببینم حالا حالاها از یادم نمیره؛ دیگه تو خودت حساب کن ببین من چقدر شجاعم!
شنبه ی پیش بعد ازظهر وقتی از اداره میرفتم خونه، اگه بهم میگفتند که من قراره امشب یک فیلم ترسناک ببینم، محاله باور می‌کردم، حتی شاید گوینده این جمله رو مسخره هم می‌کردم. ولی نمیدونم چرا گاهی آدم یادش میره که بالام جان همیشه همه چیز دست آدم نیست! خلاصه از اداره که برگشتم سریع لباسام و عوض کردم و دست و صورتم و شستم بعد رفتم سراغ کتابم. محمد که اومد دیدم مجله همشهری جوان خریده؛ ازش گرفتم و مشغول خوندنش شدم. همینطور که مجله رو  نگاه میکردم، چشمم افتاد به صفحه‌ای که پوستر تبلیغاتی فیلم «حریم» و انداخته بود. محمد هم که اخلاق منو میدونه، شروع کرد به مسخره بازی و ترسوندن من که: ببین وقتی این پوستر تبلیغاتیشونه خود فیلمش دیگه چیه! گفتم: خوش به حال تو، برو بخر فیلمش و ببین و حالش و ببر! محمد دوباره گفت: نه، اینجوری حال نمیده، اینو باید حتما تو سینما دید. تازه فهمیدم این فیلم، یک فیلم ترسناک ایرانیه آخه عکسش عین این دراکولاها بود. در این لحظه نمیدونم چی شد، شیطون تو جلدم رفت یا چی که یهو هوس کردم برم این فیلم و ببینم؛ محمد زیر بار نمیرفت و میگفت میری میبینی میترسی بعد پدر من و درمیاری! خلاصه انقدر گفتم و اصرار کردم تا راضیش کردم که بریم. خلاصه جونم برات بگه که اولای فیلم یه مشت از این بچه جقل پرروها که من نمیدونم چرا همیشه ی خدا باید بیخ گوش من باشند تو سینما، سرو صدا میکردند و مسخره‌بازی درمیاوردند، ولی وسطای فیلم دیگه صداشون درنمیومد حتی در یکی دو صحنه از ترس جیغ هم می‌زند! من ولی همش منتظر بودم که فیلم ترسناک بشه و بترسم، البته خدایی بعضی صحنه‌هاش واقعا ترسیدم، ولی اونجور که از فیلمای ترسناک هالیوودی میترسم، از این فیلم نترسیدم. حریم بیشتر دلهره‌آوره تا ترسناک. ولی چشمت روز بد نبینه دوس جون که شب موقع خواب، همش میترسیدم اون آقا موبلند وحشتناکه از در اتاق بیاد تو، انقذه ترسیدم که نگو، مگه خوابم میبرد؟! حالا باز جای شکرش باقیه که من از این فیلم نترسیدم، یعنی اگه ترسیده بودم میخواستم چی کار کنم؟ هاین؟ از من بدتر جناب محمد آقا خان بود که از ترس اینکه موقع دیدن فوتبال آخر شب تو هال خوابش ببره، تا آخر بازی بیدار بود و همچین که داور سوت پایان بازی و زد، جلدی پرید تو رختخواب. صبحی میگفت دیشب داشتم از تشنگی میمردما ولی ترسیدم برم آب بخورم! تو رو خدا ما رو ببین دیوار کی یادگاری نوشتیم! دلم خوشه اگه من میترسم همسر گرام هستند ولی اون خودش از من بدتره که! 

 

من و اون پراید کنج خیابون

صبح به صبح که جلو در مجتمع سوار ماشین می شم، می بینمشون؛ ماشینشون گوشه ی خیابون پارکه؛ یه پراید صندوقدار سفید رنگ. هر دو درشت هیکل و چهار شونه‌اند. زن که راننده ماشین هم هست، حدودا 40 ساله به نظر میاد و ظاهری داره شبیه قمر خانوم. معلومه که اطرافیانش حسابی ازش حساب می برند، و اگه کسی انجام نده چیزی رو که اون میخواد، مسلما حسابش با کرام الکاتبینه! از طرفی از ژست و فیگورایی که برای مرد میاد، مشخصه که عاشقشه! مرد اما یه چیزیه تو مایه های شیرعلی قصاب! مو فرفری و سیبیل از بناگوش در رفته، اونم 45-40 ساله به نظر می رسه و از ظاهر اونم پیداست که با کسی شوخی نداره و وقتی حرفی می زنه باید مو به مو اجرا بشه، ولی اینا همه ظاهریند چون قلبی داره قد یه گونجیشک!!! اینم از قیافه عاشق و خجولی که پیش زن گرفته مشخصه. همیشه زن از دستش ناراحته؛ آرنجش و میذاره کنار پنجره و دستها رو روی شقیقه که یعنی خیلی ازت ناراحتم و تا پدرت و درنیارم از دلم در نمیاد! مرد هم همیشه نصف بدنش سمت پنجره است و مابقی سمت زن، یه دستش و میذاره پشت صندلی زن و یه دستشم رو داشبورد. هر روز صبح بی برو برگرد اون کنج نشستند. به خیال خودشون اومدند یه جای خلوت که کسی نبیندشون ولی نمی دونم چطور پیش خودشون حساب کردند اینجا خلوته؟! یه مجتمع 16 بلوکه آخه چطور میتونه خلوت باشه؟! اینجا از 5 صبح مردم در حال رفت و آمدند تــــا خود 5 صبح فردا! اوایل که می‌دیدمشون یه حس بدی بهم دست میداد چیزی تو مایه های چندش و انزجار و این چیزا؛ آخه فکر میکردم رابطه پنهانی ای با هم دارند، یا مرد داره به زنش خیانت میکنه یا زن داره به شوهرش نارو میزنه وگرنه چه دلیلی داره اینا از 7 صبح بشینند تو ماشین تا 8 ونیم 9 صبح؟! (آخه تو زمانهای مختلف که رد شدم اینجور بوده یعنی راستش و بخوای آمار من از 7 تا 9 ست از 9 بیشترش و دیگه خبر ندارم) خوب اگه رابطه پنهانی نداشته باشند می تونند تو این هوا تو خونه شون برا هم ناز و اطوار بیان، نـــــــــــــــــــــه؟ غلام؟ بعد پیش خودم گفتم دختر تو مگه فضولی مردمی؟ که البته معلومه بسیار سوال احمقانه ای پرسیدم از خودم؛ خوب معولومه که فضول مردمم اگه نبودم که اینجور میخ نمی‌شدم به روابطشون! دوباره یه مدت که گذشت فکر کردم شاید اصلا با هم خواهر و برادرند!!! اینجورشم ممکنه دیگه مگه نه؟ معلومه که نه خنگ خدا آخه کدوم خواهری برای برادرش اینجور عشوه خرکی میاد؟ هاین؟ بعد دیگه گفتم اصلا به من چه هر کی هستند و هر چی هستند به خودشون مربوطه! ولی کم کم به وجودشون عادت کردم. اگه روزی باشه که نباشند اونجا، دلم براشون تنگ میشه و نگرانشون میشم. خوب اینم یه جورشه دیگه، همه عشقا که نباید علنی باشند و همه عالم و آدم ازش خبردار باشند، اصلا همه ی قشنگی عشق به پنهانی و نهانی بودنشه. عشق اگه علنی بشه و هم عالم و آدم ازش باخبر بشوند که دیگه جذابیتی نداره، داره ها ولی مثل قدیم که یواشکی بود و کسی ازش خبر نداشت، به دل آدم نمیشینه. حالا داره یواش یواش به این عشق در خفاشون حسودیم میشه. دلم میخواد یه جوری بشه که اینا به همدیگه برسند ولی شاید خودشون اینجوری بیشتر دوست دارند... اینجوری یه بهانه ای دارند که صبحا زود از خواب بیدار بشند و بشتابند سمت قرار... انگار که دوباره تبدیل شدن به دختر و پسری کم سن و سال و عاشق... حالا دیگه نه تنها ازشون بدم نمیاد، بلکه دوستشون هم دارم، خلاصه که من و اون کنج خیابون به حضورشون بدجوری عادت کردیم 

I'm callin' U

چشام و میبندم و گوش میدم به صدای زیبا و مخملی خواننده:

I'm callin' U
With all my goals, my very soul
Ain't fallin' through
I'm in need of U
The trust in my faith
My tears and my ways is drowning so
I cannot always show it
But don't doubt my love  

دوست دارم چشام همینجوری بسته باشه و فقط گوش بدم به صدای گرم و سوزناک خواننده...معمولا آهنگای خارجی رو گوش نمیکنم ولی این آهنگ و نمیشه نشنید... نمشیه دوسش نداشت... نمیشه. یه جورایی میبردم به زمونهای قدیم... دلم تنگ میشه برای همه ی روزایی که تو خونه پدرم بودم... دلم تنگ میشه برای مامانم زمونی که بدون پادرد و با شادی هرچه تمومتر میرقصید و شادی میکرد... هیچ یادم نیست آخرین بار کی رقصش و دیدم... دلم تنگ میشه برای بابا زمونی که بلند بلند میخوند و همه رو مدهوش صداش میکرد... همیشه دلش میخواست روز عروسیم بخونه ولی وقتش که رسید، حال و هوای گرفته ی بابا با حال و هوای شاد جمع همخونی نداشت... دلم تنگ میشه برای بهزاد کوچولو اون زمون که میرفت تو حیاط و با زنجیر دوچرخه اش بازی می کرد... دلم تنگ میشه برا بهنام اون زمونا که آتیش میسوزوند و داد مامان و درمیاورد... دلم تنگ میشه برا خودم اون زمون که شاد و بی خیال بودم و همه کس و همه چی و رنگی و زیبا میدیم... دلم تنگ میشه برا پدربزرگ وقتی بهش تلفن میکردم و اون سر افتخارات خاندانش با من کل کل میکرد... همیشه وقتی منو میدید یا صدام و از پشت تلفن میشنید با اسم فامیلم صدام میکرد و میگفت: چطوری خانوم مانوی؟ هنوز هیچ کس ازخاندان شما همت این پورفسور ب مای رو نداره که تاریخچه خاندانش و تو چند جلد کتاب بنویسه؟ هنوزم ناشناخته موندید؟ و اون موقع بود که کل کل من و پدربزرگ شروع میشد... چقدر زود رفت... چقدر دلم براش تنگ شده... چقـــــــــــــدر دلم براش تنگ شده... کم کم داغی اشک و رو گونه هام حس میکنم. خواننده همچنان داره میخونه و من همچنان چشمام بسته ست و دوست ندارم حالا حالاها بازش کنم...

I'm callin' U
With all my time and all my fights
In search for the truth
Tryin'a reach U...

اس‌ام‌اس

مکان:
توی رختخواب
زمان:
۱۱:۳۰ شب
حال و روز تو:
داشتی میمیری از خستگی و خواب و تازه خوابت برده بوده.
یهو:
دیلی دیلی دینگ!!!!
این چی بود؟:
صدای جیغ مانند اس ام اس سرکار! پس میخواستی چی باشه؟ 
چپندرقیچی و کورمال کورمال گوشیت و پیدا میکنی و صدتا فحش آب دار روونه ی فرستنده ی اس‌ام‌اس میکنی که چرا اینوقت شب مزاحمت شده. وقتی هم که فکر میکنی لابد یکی از دوستات یا بچه‌های خاله هستند که جهت مرض ریختن، از این اس‌ام‌اس‌های یخ و لوس نصفه شبی می‌فرستند برات، تعداد فحش و بدو بیراهات و دو برابر میکنی!
ولی در کمال تعجب می‌بینی شماره ناآشنا و ایرانسله، بازش می‌کنی می‌بینی نوشته:
سلام.
خوبین؟سال نوتون مبارک.وات ایز د مینیگ آو اتوبوس دو طبقه؟ پیداش نمی‌کنم.شرمنده.نرگس!*
 
دلت میخواد این گوشیت و بکوفونی به دیوار از زور عصبانیت! دوباره هرچی بدو بیراه بلدی اول به خودت (چون شماره‌ات و دادی به شاگردت) بعد به انگلیسیا بعد به سازنده تلفن همراه و از اون مهمتر اس‌ام‌اس و در نهایت به آدمای وقت نشناس، می‌فرستی و دوباره بیهوش میشی از خواب!
*یکی از شاگردان قدیمی.

تبلیغات

بی مزه ترین و لوس ترین تبلیغ تلویزیونی ای که تا حالا دیدی کدوم بوده ؟ 

به نظر من که این تبلیغ ۱۰ درصد ۱۰ درصد ایرانسل و پرشین کارت بانک صادرات (پارازیت... مخصوصا اونجایی که اون زن ژاپنی (چینی؟ کره ای؟) از دیدن پرشین کارت ذوق مرگ میشه و با اون صدای نکره اش داد می زنه : اوووووووووووووووووووه!!!!!!! پارسیان کارت!) به نظرم من چرت ترین و مسخره ترین آگهی های تبلیغاتی ای هستند  که تا حالا به عمرم دیدم!!! ایـــــــــــــش! اه! بدم میاد!

بهارا

 

شاعر: مهدی عاطف‌راد 

بهارا از زمستان ها گذر کن
خزان خشک خو را در به در کن
برآور از دل سبزت شقایق
کویر بی کسی را بارور کن 

بهارا بشکفان دشت و دمن را
برافروزان چراغ یاسمن را
ز خون عاشقانت حجله آرا
زفاف نوعروسان چمن را 

ادامه مطلب ...

سی سالگی

تجربه ایست برای خودش؛ تازه از تنور درومده و داغ داغ! گاه حس می کنی لذت بخشه و گاه فکر داشتنش عذابت میده ناجور. به خودت می گی، نگرانی برای چه؟ ‌ترس چرا؟ خوب اینم یک تجربه است مثل هزاران تجربه ی دیگه مگه چه فرقی می کنه؟ ولی باز ته دلت می‌دونی که فرق میکنه! خیلیم فرق می‌کنه! امروز من سی ساله شدم!!!! حتی گفتنش هم برام صقیله! همیشه فکر می‌کردم سی سالگی مساویه با پختگی و علم زیاد، آدمی که سی ساله ست حتما باید بدونه از زندگی چی میخواد. یک آدم سی ساله دیگه نباید شیطنت کنه و زیاد بخنده، سر به سر دیگرون گذاشتن برای همچین آدمی خیلی چیپ و سبکه! یک آدم سی ساله لابد باید خیلی هم پولدار باشه و دیگه مث بچه های 10-12 ساله نیست که نمی تونن هرچی دلشون خواست به دست بیارند، او کافیه اراده کنه تا هرچی که میخواد را به دست بیاره. آخه کم الکی که نیست، او یک آدم ســــی ساله است! ولی حالا که درست 7 ساعت از زمان سی سالگی شدنم میگذره، دچار تناقضی شدید شده‌ام. من سی ساله هستم ولی هنوز پرم از شیطنت؛ من سی ساله‌ام اما خیـــــــــــــــــــــــــــلی چیزا هست که هنوز نمی‌دونم؛ من سی ساله‌ام اما هنوز خیلی مسائل را از مادرم می پرسم که کدام درست است و کدام غلط! من سی ساله‌ام اما هنوزم نمی‌تونم هرچه را که می‌خواهم فی‌الفور بدست بیاورم (پارازیت... که البته این مورد همش تقصیر من نیست قسمت اعظمش تقصیر این تورم 50 درصدی لامورته که پدر ما را درآورده و تورم هم همش زیر سر این م.ا خل و چله!)، من سی ساله‌ام اما هنوز حس می‌کنم بیست ساله‌ام، هنوز سر به سر پسرهای فامیل (که همه ازم 6 تا 10 سال کوچکترند) میگذارم، مثلا همین دیروز پهلوی محمد خاله مینا را که 198 سانت قد و 86 کیلو وزن دارد را چنان نیشگونی گرفتم که اشکش درومد! من سی ساله‌ام اما خودم را برای محمدرضا چنان لوس می‌کنم که اگر کسی مرا نشناسد و در آن حال ببیند که دارم عین بچه های 5 ساله خود را برای همسرم لوس می‌کنم، مطمئنا پیش خودش می‌گوید: دختره ی خرس گنده را ببینا! از ما که خجالت نمی‌کشه لااقل از قد و قواره اش خجالت بکشه! ببین چه جور لوس می‌کند خودش را! و اینجاست که حال عمه ی مگی را در داسـتان پرنده ی خارزار به خوبی درک می‌کنم که خطاب به رالــف می‌گوید: بابا Inside this damn body, I'm still young! البته باز جای شکرش باقیه که اون هفتاد سالش بود و من هنوز سی سالمه! ولی خوب با این حال من الان حال اون و درک کردم هرچه باشه حس و قوه ی درک آدم هم مثل تکنولوژی هی پیشرفت می‌کند لابد دیگر! البته با همه ی این حرفا می دانم سال دیگر مثل الان اینقدر پنچر و گرفته نمی شوم، همه ی سختیش مال امساله که من هنوز با عدد سی بیگانه و غریبم... تا یخ هر دویمان آب شود همان یک سال را طول می‌کشد گمانم! خلاصه که حسیست برای خودش این سی سالگی!